روزی که به من خبر داد، صبح آفتاب سردی داشت و خورشید سایههایش را روی پشتبام خنک پاییزی گرم میکرد. ساده گفت که باردار است و تقصیر همسرش است. او بوده که رعایت نکرده و روزهای زرد پاییزی را برایش سیاه کرده است. او اصلن دوست نداشت در دنیایی که آدمهای فعلیاش تکلیف خودشان را نمیدانند، یک موجود جدید را به جمعیت آدمهای شلوغ اضافه کند. ( خیلیها فکر میکنند بچهداری چیزی مثل وظیفه یا چیزی مثل خرید یک ماشین چهار سیلندر کم مصرف ژاپنی است ).
دو هفته را سه نفری به دنبال آمپول سقط و انواع قرصهای قاچاق بودیم. پاییز بی سر و صدا میگذشت و من برگهای نارنجی سرو روبهروی پنجرهی اتاقم را میشمردم. روز موعود جمعه بود. من در اتاقم نشستم و زیر بوی عودهایم به خاطراتمان فکر کردم. بعدن برایم از همهی تهوعها و عقزدنهایش گفت. استفراغ هرچه در قلبش داشت داخل چاه سیاه ابدیت جاودانه. به جرم نخواستن و تسلیم نشدن به تقدیر موذی و چسبنده. و آن موجود کوچک واقعن به او چسبیده بود و دلش نمیخواست زجر و ننگ این دنیای کثیف را فراموش کند.
فرادیش که صحبت کردیم حالش خوب بود. اما گریه میکرد. یک شنبهی طولانی بود. آرام به من گفت که اسمش پوپک بوده و شبها قبل از خواب با دختر کوچکش در تمام این دو هفته صحبت میکرده است. گفت من نمیفهمم مادر شدن چه احساسی دارد. و حالا دیگر پوپک نبود. دلش برایش تنگ بود. دل من هم. قبل از غروب خورشید سرد، آخرین برگ نارنجی سرو کوچه، رقصکنان روی دستان سرد زمین آرام گرفت.