امروز هم یک راند نماز اجباری رفتم. تازگی دارد از نماز اجباری خوشم میآید. مجبورم در محل کارم هفتهای یکبار شرکت کنم. هیچ وقت اینقدر در دلم نمیخندم. تقریبن قهقهه میزنم، اما ظاهرم را حقظ میکنم. آدمهای خداپرست و مخصوصن مسلمانها دوست ندارند کسی در حین عبادت با خدایشان بخندد. راستش را بخواهید کمی هم فحش دادم زیر لب. بلند بلند خواندن نفر سمت راستی خیلی بامزه بود؛ فکر میکرد شاید اگر بلندتر بخواند خدا گناهانش را بیشتر میبخشد؛ یا شاید نگاههای هوسآلود دیروزش به پاهای خالهاش را نادیده میگیرد. وقتی برگشتم همهی بیست دقیقهی قبل را در دستشویی بالا آوردم.
در زندگی زمانهایی هست که روح را مثل شهد در قلبت میچشد و میرقصاند.
+ امشب با بانو میم و بانو ه و آقای شین به آغاز فصل زمان ایمان آوردیم.