August 26, 2008
لحظه‌ها

امشب بانو میم همسر دوست قدیمی‌ام مهمان من بود. با کوله‌پشتی‌اش که همان چمدان سفرش بود آمد. به اتاق نقاشی‌های مامان رفتیم و چون او هم نقاشی می‌کرد داستان آدم‌های روی بوم را برای هم تعریف کردیم. بعد نشستیم و با صدای آرام صحبت از این طرف و آن طرف کردن. از آن یکی دوست که با ماهی‌هایش حرف می‌زند تا آن یکی دیگر که احساس می‌کند آسمان دهان باز کرده و افتاده در آغوش همسرش. آخر همه‌ی حرف‌ها و صحبت‌هایی که شیرین بودند و پایان‌ناپذیر گفتم: من این حرف‌های آخر شب را با صدای آرام روی ملافه‌های به هم ریخته‌ی تخت از همه جا و از همه کس، خیلی دوست دارم. او هم خندید و گفت: منم.

لحظاتی هست که باید قدرش را بدانی. یعنی اگر غافل شوی آنقدر سریع می‌گذرد که انگاری اصلن وجود نداشته‌اند. ثانیه‌ها خیلی باهو‌ش‌اند. باید حواسمان بهشان باشد. مثل لحظه‌هایی که من نه سال قبل روی تختم برای کنکور درس می‌خواندم و مامان برای خستگی در کردن من برایم چایی می‌آورد و حرف می‌زدیم از همه جا و همه چیز. اگر حواسمان به لحظه‌ها باشند، اگر بدانیم این همان لحظه‌ی کمیاب گرانبهاست، نخواهیم گذاشت مثل ماهی از دستمان لیز بخورد بپرد داخل حوض تاریک گذشته‌های بی‌بازگشت.


http://www.dreamlandblog.com/2008/08/26/p/03,35,51/