August 27, 2008
دل تنگ

دلم ناگهان پایین ریخت. فهمیدم برایش تنگ شده است. من یک گوشه‌ی نقشه و او گوشه‌ی دیگر. دور از هم. روزگار ما را از هم دور کرد اما نه دل‌های آبی و خیس‌مان را. مثل همه‌ی دوستان قدیمی که بهم زنگ می‌زنند گله‌ی از تو چند وقتی خبری نیست را نمی‌شنویم. بوق آزاد تلفن‌اش مثل صدای شکوفه‌ زدن ساقه‌های جوان بود ( من صدای شکوفه‌ها را هر سال بهار می‌شنوم ). با خنده گوشی را برداشت و گفت: الو؟ ( مثل بعضی از دخترها گوشی را به دوست پسرش نداد تا جواب بدهد ).
گفتم: سلام ملوسی
گفت: سلام ( با خنده، شاید می‌دانست یک شیطنت تازه‌ی عاشقانه برایش در سر دارم )
گفتم: بوس
گفت: بوس
گفتم: خدافظ
گفت: ( با زیباترین خنده‌ی دنیا ) خدافظ
دلم آرام گرفت.


http://www.dreamlandblog.com/2008/08/27/p/02,35,14/