August 29, 2008
دل دیوانه

امشب cd رومنسی که برای بانو نیلوفر دست‌چین کرده بودم را در آی‌پاد گوش می‌دادم. دلم برایش تنگ شد. پنج سال گذشته است. چه زود و چه سریع. برای حرف زدنش، برای راه رفتنش که همیشه می‌گفتم مثل مالنا راه می‌رود. ما هم مثل پسر‌های شیطان روی نیمکت‌های چوبی دانشکده می‌نشستیم تا او را که از دور؛ راه نمی‌رفت ( می‌خرامید ) را نگاه کنیم. او یکی از زیباترین دوستانم بود که فکر نکنم دیگر بتوانم دختری به آن زیبایی را در آغوش بگیرم. آیا هنوز cd دست‌چین من را نگاه داشته است؟ آیا او هم گاهی دلش تنگ می‌شود برای دوست قدیمی‌اش؟ آیا ازدواج کرده و بچه هم دارد؟

نمی‌دانم برای چه از هم جدا شدیم، شاید خسته بودیم، شاید می‌خواستیم آدم‌های جدید را امتحان کنیم. فقط می‌دانم دو سال قبل که در یک رستوران با یک پسر از طبقه‌ی اجتماعی پایین دیدمش، کلی دلم گرفت. زندگی چقدر عجیب است. سخت عجیب است. هنوز می‌خواند: با تو رفتم، بی تو باز آمدم، برسر کوی او، دل دیوانه ...


http://www.dreamlandblog.com/2008/08/29/p/05,00,15/