عصری باغبانی کردم. برای بیشتر آدمها که همه چیز را با عقل سلیمشان میسنجند، باغبانی در کویر یک لطیفهی خندهدار است. اما اطراف خانهی کویری من درخت دارد. و من بیشتر شبها که قرار است با ستارهها صحبت کنم درختها را آب میدهم و همزمان به حرفهای برگهای اکالیپتوسها هم گوش میکنم. آسمان پرستاره و صدای آبپاشی من روی برگهای درختها وسط کویر را شاید نتوانید مجسم کنید، اما این برنامهی مورد علاقهی هر شب من است.
امشب علفهای هرز کنار درختها را از ریشه کندم. گاهی وقتها برای اینکه در زندگی بیشتر بالا بروی ناچاری متعلقات هرز زندگیات را از ریشه بیرون بیاوری. کنار باغچهها را هم بیل زدم تا اطراف درختها گودال بزرگتری برای جمعآوری آب باشد. دیدم گوجهفرنگیهایی که هفتهی پیش کاشتیم از زیر خاکهای بیروح کویری سبز شدهاند. برگهای کوچکش را باید با دقت خیلی زیاد روی سطح خاک پیدا میکردی. از خوشحالی کلی خندیدم. خیلی کوچک بودند و ظریف، مثل یک نوزاد تازه متولد شده پاک و بیآلایش. از ریحانها خبری نیست اما من منتظر تولدشان هستم هنوز.
بندهای انگشتانم قرمز شدند و سوختند. پاهایم و کفشهایم گلی شدند. در آخر با دستانم که درد میکردند و میسوختند، برای خودم یک لیوان بزرگ چای ریختم و کنار باغچه نشستم و درختها را نگاه کردم که خوشحال بودند. ذوق کردم و چای را هورت کشیدم. امروز فهمیدم چرا باغبانها دیر پیر میشوند. باغبانی کردن یکی از لذتبخشترین کارهای دنیاست. کاش من هم میتوانستم یک باغبان مهربان و ماهر باشم.