بانوی فیروزهای دور از من، اکنون که برای شما چند خطی مینویسم فاصلهها بیطاقتاند و جادهها بغض کردهاند. ما که آینههای روبهروایم و به دیدن هم آواره، حال که پنجرهی من باز است، شما پشت نقاب پنجرهی بستهتان به چه حالید؟ میخندید آیا؟ دلتان گرفته یا شاد است؟
از پشت دیوار فاصله نامه نوشتن سخت است، از راه دور دلتنگ صدای شما بودن سخت است. آنان که باهماند قدر نمیدانند و ما غبار راه را سرمه میکنیم بر چشم و باز هم درد دوری میماند بر دل.
بانوی فیروزهای دور از من، اکنون که برای شما چند خطی مینویسم کنار کویر بیانتها ایستادهام و در فراسوی سراب لعنتی، گرمای نگاه شما را جستجو میکنم. مادربزرگ میگفت: امان از فاصله، امان از غربت؛ من اما میگویم جادههای تبدار و بیانتها خوبند، که وقتی تمام شدند، که وقتی قصه به سر رسید و نگاهم در نینی چشمان شما گم شد، هر ثانیه را در قلبم جشن بگیرم و دورش بگردم. دورتان بگردم. جادههای تبدار و بیانتها خوبند، که وقتی تمام شدند، که میشوند روزی؛ شما را، زلف آشفتهی شما را، نگاه شما را، لبخند شما را، خواهم دید. و همین بس است.