گفتم: تو بانوی شبهای روشن منی
گفت: تو هم سنگ صبور شبهای تاریک منی
پ.ن. حال بانو الف خوب نیست. برایش نگرانم.
پ.ن. دوم. گرچه آب رفته باز آید به رود، ماهی بیچاره اما مرده بود.
دختر همسایه امروز زنگ زد به من که هنوز سفرم تمام نشده بود. گفت: کی برمیگردی خونتون؟ پرسیدم: چرا؟ گفت: پیانو تمرین کنی. گفتم: مگه صداش پایین مییاد؟ گفت: آره، زود بیا دلم صدای پیانو میخواد. بعد فکر کردم با این شنوندگان جدی مگر میشود تمرین کرد؟ میترسی جایی را اشتباه کنی، آنوقت ریسمان آبی خیالش پاره شود. کسی حق ندارد ریسمان خیال بچهها یا حتا آدمبزرگها را پاره کند. این خیلی مهم است که به دنیای خیالی و رویاهای دوستانمان احترام بگذاریم.
آن روزها تو تازه به آرامش رسیده بودی. همه یادت میکردند و خاطرت را در آن کفن سرد و سفید آشفته. آن روزها نخواستم مزاحمت شوم. خواستم آرام بخوابی. هر کس و ناکسی برایت مرثیه نوشت و بر گردهات با دشنهای سرد آواز یادبود خواند. زخم زبانهایشان درد داشت میدانم. امروز بیش از شصت آفتاب از آن شب جمعه میگذرد و دیگر کسی یادت نمیکند. شاید رفتهاند دنبال کار و زندگی خودشان. سرت خلوت شده است، گذاشته بودم تا در چنین شب بارانی یادت کنم.
حرفهای تکراری را آنها گفتهاند، من اما خواستم بگویم دوستت داشتم و دارم. تو را و حمید هامون را. یادم نمیرود با آن تفنگ بزرگ و سرد از پنجرهی روبهرو مهشید را دزدکی نگاه میکردی و زیر لب میخواندی: دوستت دارم دوستت دارم و بعد شلیک به طاق پنجرهی روبهرو که مهشید ایستاده بود.
اکنون من، کنار پنجرهی سیاه ابدیتی جاودانه که تو در آن سویش هستی و دنیای زیبای رنگارنگ؛ پر از آدمهای عجیب و غریب و رودهای خروشان و درههای عمیق و غروبهای قرمز این سو؛ ایستادهام. تو را نگاه میکنم، زیر لب میگویم: دوستت دارم. دوستت دارم.
+ خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
مولانا
+ تیتراژ آغازین فیلم ( ساخته ناصر چشم آذر ، بر اساس تمی از باخ )
+ دیالوگ: هامون و مهشید
+ دیالوگ: هامون و علی عابدینی
از طریق: The Music Box
_ Pain's deep ... but it passes, after all. It's passing now but love remains.
هیچ شوالیهی سفیدپوشی عاشق عجوزهی زشت و سیاه نخواهد شد ، و هیچ پرنسس زیبایی عاشق گوژپشت کوتاه قدی.
پ.ن. در عشق و در رویا غیرممکن وجود ندارد.
امشب در کویر باران بارید. اولین باران کویری برای من بود. باران روی خاکهای بیاحساس و زرد کویر بویی مستکننده داشت. مثل نوری که در شب، سیاهی را پاره میکند؛ قلبات را گیج میکرد. ماه از پشت ابرها سرک میکشید گاهی، تا ببیند من خوشحالم یا نه؟ به ماه سلام دادم. چشمانم را بستم و گذاشتم بوی خاک بارانخورده در تمام وجودم بپیچد. و نفس عمیق و نفس عمیق، نفس ... نفس ...
فکر میکنم اگر در شصت و هفت سالگی احتیاج به عمل قلب باز پیدا کنم، بعد از اینکه پزشکان قفسهی سینهام را باز کنند، تمام اتاق عمل پر از بوی خاک بارانخوردهای شود که امشب روی در و دیوار دلم تهنشین شد.
دل شما مگر قدح آب است که لبریز شده و دیگر عشق در آن جا نمیگیرد؟ این شوخیها را نکنید خانم، این حرفها را نزنید آقا. مگر میشود موزیک خوب شنید و عکس خوب دید و فیلم خوب نگاه کرد و به چشمهایش زل زد و عاشق نشد؟ وقتی داریم روز به روز به آن قبر سرد و سیاه نزدیک میشویم اگر عاشق نباشیم، این روزها را از کف دادهایم.
فرق نمیکند عاشق چه یا که باشید. فقط باشید. من امروز عاشق کلاغ سیاه بالای درخت لخت سرو همسایه شدم. دیروز عاشق دستهای مامان شدم، پریروز عاشق نگاه بانوی شبهای مهربانی، پسپریروز ( این کلمه را دوست دارم) عاشق آقای رانندهی تاکسی که مثل شاهزادههای داستانهای هزار و یک شب رفتار میکرد. آنهایی که میگویند خدا یکی و عشق یکی، اولن نمیدانند چیزی به نام خدا وجود ندارد، دومن به گمانم رفتارشان کمی شبیه ماهیهای داخل تنگ است که اقیانوس را ندیدهاند.
امروز با بانو الف بعد از ده ماه نهار خوردیم. لاغر شده بود کمی. منم به گفتهی او کمی چاق. لباسهای قدیمیاش را آورده بود برایم، بدهم به بچههای خیابانی. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از قدیم. از روزهای خوش و مسخره بازیهای گذشته. و شیطنتهای من و خودش و خندیدیم و خندیدم و خندیدیم.
گاهی وقتها دیدن یک دوست قدیمی و کسی که رفیق بوده و رفیق مانده، مثل داشتن یک پروانهی فیروزهای روی شانهات زیباست. هنوز شوخیهایمان همانها بود که قبلن با هم میکردیم. مخصوص خودمان بود. به قدر صخرههای یک کوه بلند و تنها، به اندازهی موجهای یک دریای طوفانی، یا شاید به تعداد شکوفههای یک دشت پر از گل، انرژی گرفتیم و آنقدر گپ زدیم که خسته شدیم. وقت خداحافظی در حالیکه میخندیدیم لبانش را بوسیدم و گفت: چه بوس خنکی. خندیدیم. خاطرههای خوب، تنها دلخوشی انسانهایی است که میتوانند با یادآوری آنها در دنیای شیرین رفاقتها قدم بزنند.
برای بانو الف قبلن نوشتهام:
+ عاشقانه
+ کسی مال کسی نیست
فرنی و زوئی تمام شد. با ترجمهی امید نیکفرجام خواندم. ترجمهی بسیار خوبی بود. روان و زیبا. سالینجر از آن دست نویسندههای با جزئیات است. تعریف خاصی نمیتوانم بدهم از جزئیات زیبای رمان او، اما میتوان به راحتی یک صفحه داستان او را نقاشی کرد. صفحهی 85:
زویی گفت: من دوس دارم تو قطار کنار پنجره بشینم. اگه ازدواج کنم، دیگه نمیتونم این کارو بکنم.
فرنی و زوئی
انتشارات: نیلا
قیمت: 1500
Sunday is gloomy, my hours are slumberless
Dearest, the shadows I live with are numberless
Little white flowers will never awaken you
Not where the black coach of sorrow has taken you
Angels have no thought of ever returning you
Would they be angry if I thought of joining you?
Gloomy Sunday
Gloomy is Sunday; with shadows I spend it all
My heart and I have decided to end it all
Soon there'll be candles and prayers that are sad, I know
Death is no dream, for in death I'm caressing you
With the last breath of my soul I'll be blessing you
Gloomy Sunday
+ Gloomy Sunday
+ Rezso Seress - Gloomy Sunday
+ Póka Angéla - Szomorú vasárnap - Gloomy Sunday
+ Sarah Brightman - Gloomy Sunday
برای خیلی از آدمبزرگها عشقبازی فقط در همآغوشی مجسم میشود. و همآغوشی هم به سک.س ختم. خیلی زیادند کسانی که عشقبازی با چشمان باز کاملن بسته را بلد نیستند. عشقبازی در نگاه، در حرفزدن؛ بعد از یک روز خستهکننده کاری در حالی که برای خودت چای میریزی. یا شاید عشقبازی در سکوت وقتی کنار یک دریاچهی خلوت و ساکت ماهی میگیری و او در حال خواندن کتابی در ساحل دراز کشیده است روی حصیر درشت بافت ضخیماش.
عشقبازی میتواند چیزی شبیه این باشد. یا شاید یک تکزنگ به تلفن دوستت به این معنی که به یادش هستی، یا یک نامهی کوتاه چهارکلمهای. ارگاسم این عشقبازی چیزی فراتر از لذت ماهیچههای لعنتی بدنات است. چیزی در قلبت گر میگیرد و دلات مثل آرامش بعد از طوفانهای فصلی، آرام میشود.
عصری که ننوی خود را به درختان بلوط وسط کویر آویزان کردم (کویر من سه تا درخت بلوط دارد) و روی آن دراز کشیدم و موزیک گوش میدادم، داشتم فکر میکردم تنها انسانهایی احساس آزادی و رهایی میکنند که به آزادی دیگران احترام میگذارند. من عقیده دارم اگر از آدمبزرگهای اطرافات پرس و جو نکنی (سوالهایی که خیلیها آنرا اوج عشق میدانند)، آنها مثل پرندههایی که با انسانها دوستند، اطرافات میپلکند و نمیترسند. روی دستات مینشینند و فرصت داری که حسابی نگاهشان کنی و لذت ببری از نزدیکی با آنها.
هر چه بیشتر کندوکاو کنی و بپرسی با چه کسی بودی؟ کجا بودی؟ کی رفتی؟ چرا زنگ نزدی؟ آنها بیشتر هراسان میشوند. گرچه شاید به تو نزدیک باشند، اما در ناخودآگاهشان از تو میترسند. اعتماد نمیکنند، حرف دلشان را نمیزنند، مثل پرندههایی که تا از دور تو را میبینند، دورتر مینشینند. یادمان باشد اگر مطلبی گفتنی باشد، آنهایی که دوستمان دارند برای صحبتکردن دربارهی آن، لحظهشماری میکنند. کسانی که به خود حق میدهند به دنیایی خلوت و ساکت فکر دیگران وارد شوند و مثل کارآگاهان تازه استخدام شده با بارانیهای سیاه و چتری در دست، سوالهای تکراری و شخصی میپرسند، دنیای کوچکی دارند؛ به کوچکی یک قفس.
تمام شد. جیرهی پنج روزهی ما تمام شد. همیشه وقتی به آخر میرسی که انتظارش را نداری، یا دوست داری هنوز ثانیهها کش بیایند و ساعتهای لعنتی به تو فرصت بیشتری دهند. برایش پنچ گل رز قرمز گرفتم و در گلدانش یادگاری گذاشتم. گفت: باید خشکشان کنم تا همیشه بمانند. کاش میشد زمان را هم مثل گلهای رز قرمز خشک کرد و بعد آرام مثل یک قاب عکس قدیمی به دیوار آویزان کرد.
پنج روز با هم زندگی کردیم. اول قصه خوابیدیم و آخر ترانه پا شدیم. من ظرف شستم و او غذا درست کرد. من خرید کردم و او شرابها را در گیلاسها ریخت. من خاطره تعریف کردم و او خندید. من موزیک گذاشتم و او گوش داد. او آلبومهای قدیمی عکسهایش را نشان داد و من مقابل ابهت بیقرار بودنش زانو زدم. او قهوهی ترک مهمانم کرد و من برایش چای مخصوص خودم را دم کردم. او موهایش را سشوار میکشید و من نگاهش میکردم. من میز را چیدم و او با خنده، ماجراهای طولانی و شیرین تعریف میکرد. من نازش را میکشیدم و او قربانصدقهام میرفت.
در این پنج روز، بیشمار دستانش را بوسیدم و گونههایش را. چهار بار لبانش را. بیشمار نوازشش کردم و موهای سیاهش را میان انگشتان باریکم مثل جرعهای آب زلال از رودخانهای برای تشنهای. کنارم مینشست و سرش را روی بازویم تکیه میداد و پاتریک بروئل گوش میدادیم. بخت خندان و زمان رام. گاهی نگاهی پر از داستانهای خواندنی از زیر چشم. و خندهای پر از شوق و لذت در جواب نگاهی.
گاهی وقتها حرفها تمام نمیشوند، نگاهها روی چشمها میماسند. احساسها ابدیاند و دوستیها ممتد. این آونگ آویزان و دقیق ساعت است که با صدای کسلکنندهاش مثل میخی که در سنگ میرود به تو مدام یادآوری میکند که وقت تمام است. خوشا دوستی، احساس، رابطه، عشق، نگاهی که با ضربان آونگ بیکار ساعت تمام نشوند.