عصری که ننوی خود را به درختان بلوط وسط کویر آویزان کردم (کویر من سه تا درخت بلوط دارد) و روی آن دراز کشیدم و موزیک گوش میدادم، داشتم فکر میکردم تنها انسانهایی احساس آزادی و رهایی میکنند که به آزادی دیگران احترام میگذارند. من عقیده دارم اگر از آدمبزرگهای اطرافات پرس و جو نکنی (سوالهایی که خیلیها آنرا اوج عشق میدانند)، آنها مثل پرندههایی که با انسانها دوستند، اطرافات میپلکند و نمیترسند. روی دستات مینشینند و فرصت داری که حسابی نگاهشان کنی و لذت ببری از نزدیکی با آنها.
هر چه بیشتر کندوکاو کنی و بپرسی با چه کسی بودی؟ کجا بودی؟ کی رفتی؟ چرا زنگ نزدی؟ آنها بیشتر هراسان میشوند. گرچه شاید به تو نزدیک باشند، اما در ناخودآگاهشان از تو میترسند. اعتماد نمیکنند، حرف دلشان را نمیزنند، مثل پرندههایی که تا از دور تو را میبینند، دورتر مینشینند. یادمان باشد اگر مطلبی گفتنی باشد، آنهایی که دوستمان دارند برای صحبتکردن دربارهی آن، لحظهشماری میکنند. کسانی که به خود حق میدهند به دنیایی خلوت و ساکت فکر دیگران وارد شوند و مثل کارآگاهان تازه استخدام شده با بارانیهای سیاه و چتری در دست، سوالهای تکراری و شخصی میپرسند، دنیای کوچکی دارند؛ به کوچکی یک قفس.