آن روزها تو تازه به آرامش رسیده بودی. همه یادت میکردند و خاطرت را در آن کفن سرد و سفید آشفته. آن روزها نخواستم مزاحمت شوم. خواستم آرام بخوابی. هر کس و ناکسی برایت مرثیه نوشت و بر گردهات با دشنهای سرد آواز یادبود خواند. زخم زبانهایشان درد داشت میدانم. امروز بیش از شصت آفتاب از آن شب جمعه میگذرد و دیگر کسی یادت نمیکند. شاید رفتهاند دنبال کار و زندگی خودشان. سرت خلوت شده است، گذاشته بودم تا در چنین شب بارانی یادت کنم.
حرفهای تکراری را آنها گفتهاند، من اما خواستم بگویم دوستت داشتم و دارم. تو را و حمید هامون را. یادم نمیرود با آن تفنگ بزرگ و سرد از پنجرهی روبهرو مهشید را دزدکی نگاه میکردی و زیر لب میخواندی: دوستت دارم دوستت دارم و بعد شلیک به طاق پنجرهی روبهرو که مهشید ایستاده بود.
اکنون من، کنار پنجرهی سیاه ابدیتی جاودانه که تو در آن سویش هستی و دنیای زیبای رنگارنگ؛ پر از آدمهای عجیب و غریب و رودهای خروشان و درههای عمیق و غروبهای قرمز این سو؛ ایستادهام. تو را نگاه میکنم، زیر لب میگویم: دوستت دارم. دوستت دارم.
+ خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
مولانا
+ تیتراژ آغازین فیلم ( ساخته ناصر چشم آذر ، بر اساس تمی از باخ )
+ دیالوگ: هامون و مهشید
+ دیالوگ: هامون و علی عابدینی
از طریق: The Music Box