November 21, 2008
هزار تو: آخرین شماره

می‌گویند هزارتو تمام شده است. برای من نه. برای من هیچ چیز هیچ وقت تمام نمی‌شود. همیشه وقتی شروع‌ها در مه غلیظ به ابدیت می‌رسند ما فکر می‌کنیم تمام شده‌اند؛ اما نمی‌دانیم در مه، تا دور‌های دور امتداد دارند. نوشتن برای آخرین شماره سخت بود. آخر می‌دانید من خداحافظی بلد نیستم. و هیچ وقت با هیچ کس و هیچ چیز خداحافظی نمی‌کنم. دوری‌ها و ندیدن‌ها چاره‌اش خداحافظی نیست. پایان راه با خداحافظی تمام نمی‌شود برای من.

اگر دیدیم راهی در مه غلیظ گم شده است، نگوییم تمام. خورشید که از پس ابرها بیرون بیاید به جاده‌های تنها که بتابد، مه‌ را با خودش به سرزمین دیگری می‌برد. و جاده دوباره هست. راه همیشه هست. تا ابدیت. تا آنجا که به کوه‌های برف بر سر برسد. باید منتظر آفتاب باشیم، که بیاید و مثل همیشه مه را با خودش به گردش ببرد. می‌گویند هزارتو تمام شده است. برای من نه.

هزارتوی قلب، احساس، دین، پول، چشمان تو، دوری من، خدا، راز، صدا، دستان تو، دل من. هزارتوی دوری و دوستی، رسیدن و نرسیدن. هزار توی کلاغی که هیچ وقت به خانه نرسید، زمزمه‌ای که نشنیدم و دروغ گفتم که آن را فهمیده‌ام. هزار توی جاودانگی، ماندن، سوختن، ساختن. هزار توی سلام، اولین دیدار، خیال، آرامش، وجود تو.

هزارتوی نزدیکی، حرف‌های درگوشی، چشمان مادربزرگ، سرزمین تلخ مادری، جهان سوم، زندان، اشک. هزارتوی پدر، جاده، فاصله، من. هزارتوی موسیقی، آخرین دیدار، صدا، بلوغ، تکامل و غرور. هزارتوی مرزهای جوهری، داستان، آدم‌های متظاهر، مذهب، عرفان، تجدد، ماسک‌هایی با طرح دین. هزارتوی ریتم، دریا، گنگ خواب دیده، تاریخ، سال‌های سیاه، دوستان غریب، رفیقان شفیق. هزارتوی بغض، آه، کینه، عشق، درد، خاطره، زخم تو یادگار بر دل.

هر روز و همه روز از سحر تا غروب، کلاف رویایی هزاران دالان هزارتو را در سر می‌پرورانیم و نمی‌دانیم. با خود حرف می‌زنیم از همه و هیچ. دالان‌ها را به سعی طی می‌کنیم و تودرتو و خم در خم آن را به یاد می‌سپاریم شاید روزی به کار آید. دالان‌های زندگی اما بی‌شمارند و ما در خم اولین کوچه نفس تازه می‌کنیم.

نقل روایت از همه‌ی این هزاران تو غیرممکن می‌نماید. آنچه گفته شد ریگی بود از این بیابان. هر کس خود مسول شناخت توهای زندگی‌اش است. که اگر شناخت و مطمئن قدم برداشت در انتهای راه افسوس بر لب نخواهد خواند. باقی توها را می‌سپاریم به شما و سعی ساقی و عمر باقی. باشد که آن لحظه‌ی آخر خنده بر لب، چشم ببندیم. چنین باد.


http://www.dreamlandblog.com/2008/11/21/p/04,24,14/