فکر میکنم هشت سالم بود. کلاس دوم ابتدایی بودم. شبهای طولانی زمستان شصت و هفت. با کتاب داستانم رفتم روی تخت بابا که داشت آماده میشد بخوابد. خواستم برایم داستانهای کتابم را بخواند. بابا جواب داد: من سواد ندارم. یادم میآید آن سالهای کودکی پس از آن شب، فکر میکردم بابا سواد ندارد. مدتی گذشت تا بفهمم بابا برای اینکه پسر کلاس دوم ابتداییاش خودش را مجبور به خواندن کتاب کند آن حرف را زده بود.