قصدم این نبود که در این مورد بنویسم. متن شادی را که خواندم تصمیم گرفتم همین الان قبل از اینکه از یادم برود بنویسماش. من خیلی وقتها آخر شب، قبل از خواب متنهایی را مینویسم و در ذهنم ویرایش میکنم و با خودم قرار میگذارم که یادم نرود ولی فردا صبح فراموشش کردهام.
بله ما هم دوچرخه سواری میکردیم و منتظر بودیم که عصر شود و در کوچه تکچرخ بزنیم. با دوچرخهی آبی ام که از خواهر بزرگم به من رسیده بود. و بعد که بزرگتر شدم و معدل ثلث سومم بالای هجده شد یک دوچرخهی نو و قرمز رنگ، بابا برایم خرید. ترمز صدادار بهترین روش نشان دادن مهارت بین بچههای کوچه بود. و تکهای کارتن که کنار چرخ جلو میگذاشتیم تا در حین حرکت صدای موتور از دوچرخهمان در بیاید. خیلی از آدم بزرگها طوری سوار دوچرخهشان میشدند که ما بچهها نمیتوانستیم. آنها پای چپشان را روی رکاب میگذاشتند و با پای راست میدویدند و آن را بعد از سرعت گرفتن از روی زین میگذاشتند روی رکاب سمت راست. ما بچههای کوچک خیلی سعی کردیم جلوی هم سن و سالهایمان نشان دهیم بزرگ شدیم و اینگونه سوار دوچرخههایمان شویم که بعضی وقتها محاسباتمان اشتباه از کار در میآمد و زمین میخوردیم.
زانوهای ما مثل آرنجها و کف دستهایمان خیلی از بعدازظهرهای تابستانهای داغ کودکی، آسفالت پر از چالهی کوچههای پیچ در پیچ را لمس میکردند. و بعد برای اینکه آبرویمان جلوی بقیه نرود با حالتی که نشان میداد زیاد دردمان نگرفته از زمین بلند میشدیم و سعی میکردیم گریه نکنیم. آن روزها فکر میکردیم آدمبزرگها اصلن گریه نمیکنند. چه اشتباه بزرگی.
+ ستاره کوچک: این روزها ...