امروز هوس کباب کردم با ریحان و گوجهفرنگی. از همانها که بابا وقتی بچه بودیم در حیاط خانه درست میکرد. شادترین خانهی دنیا و شادترین روزهای زندگی. با برنجهایی که بوی دود میدادند و میشد با بوی آنها مست شد. آفتاب روی بنفشهها چرت میزد. و ما بچههایی که دور باغچه با دوچرخههایمان بیدلیل سر و صدا راه میانداختیم. بوق میزدیم و گاهی داد و هوار و دعواهای شیرین بچهگانه. دنیایمان آن روزها به وسعت همان حیاط آفتابی بود. گاهی وقتها چقدر واقعیتها دور و رویاها به ما نزدیک میشوند.