February 03, 2009
داستان خواب پرنده‌ی کوچک

دیشب خواب دیدم. خواب یک آسمان نیلی و دشت‌های فراخ وسبز. و کودکانی که رویاهای خود را در کالسکه‌ی بادبادک‌هایشان پرواز می‌دادند. خواب پرنده‌ی کوچکی را دیدم که کنار پنجره‌ی اتاقم قلبش تند‌تند می‌تپید. و برایم آوازهای غریبی می‌خواند که در آرزوهایم غرق می‌شدم. و خواب مرد گاریچی که در کوچه‌های خلوت روزمرگی ترانه‌های غمناک عاشقانه می‌خواند. خواب دیدم دختر سفیدپوشی زیر یک کاج بلند، سر بر بازوی پسرکی عاشق پیشه گذاشته و برایش داستان دختر شاه پریان تعریف می‌کند و می‌گرید.

صبح برای هر کس که خوابم تعریف کردم کسی پیدا نشد باورش کند. هیچ کس. جز کودکان بادبادک باز و پرنده‌ی کوچک و مرد گاریچی و دختر سفیدپوش زیر آن کاج بلند.


http://www.dreamlandblog.com/2009/02/03/p/04,45,13/