قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. کلاغ قصهی ما میون باد و بارون، شب هنگام زیر درخت پیری که بوی خاطرات کهنهی مانده در قفس را میداد، به یک خواب کودکانه رفته بود.
نزدیک یک ساعت حرف زدیم. از اینکه دوستپسرش تلفن همراهش را جواب نمیداد عصبانی و سرخورده بود. من که به سرعت توانسته بودم اعتماد بانو آت را جلب کنم اینک مخاطبش بودم تا به حرفهایش گوش کنم. دوستپسرش به او میگوید: تو مرا نشناختهای که اگر اینطور بود به من اعتماد کامل داشتی. بانو میگوید: او میداند که من از جواب ندادن تلفن ناراحت و عصبی میشوم اما باز هم این کار را تکرار میکند. سعی میکنم واقعبین باشم. کمی از شک و شبهه بانو آت کم کنم و از طرف دیگر تکرار چندبارهی این کار از طرف دوستش در حالیکه رابطهشان جدی است کمی مرا هم اذیت میکند.
آخر شب به این فکر میکنم چرا زیباترین آدمها در چنگال سنگدلترینها همیشه اسیر میشوند. مهربانی و زیبایی بانو آنقدر هست که در نگاه اول فکر کردم دوستش باید شاهزادهای از کشوری دور باشد. همیشه همینطور بوده. او اولین دوست من نیست که مشکل مضحکی دارد. این روزها به تعداد آدمهایی که دروغ برایشان حکم نقل و نبات را دارد افزوده شده است، مخصوصن در ایران. و مخصوصن در رابطهها. و همین اعتماد در دوستیها را از بین برده است. با خودم فکر میکنم باید پسر سهلانگار و سنگدلی باشد که چنین فرشتهای را اذیت میکند.
به بانو میگویم: عشقی را که الان نسبت به او داری بین همهی دوستانت تقسیم کن. از این رابطهی پردردسر بیرون بیا و همهی اطرافیانت را دوست داشته باش. پاسخ میدهد: تو عقاید عجیب و غریبی داری. اینکه نمیخوای ازدواج کنی و با همه دوست معمولی هستی. من نمیتونم مثل تو درگیر رابطههای بیهدف و همینطوری باشم. در جوابش میگویم: اگر چند دوست خوب داشته باشی و از بودن با همهی آنها لذت ببری به هبچ کدام عادت نمیکنی و وابستگی روحی خورهی شبهایت نمیشود. برای ازدواج هم در آرامش تصمیم خواهی گرفت. آه میکشد و سکوت میکند.
بعضیها فقط از رابطههای جدی میتوانند لذت ببرند. رابطههای جدی در فرهنگ ایرانی یعنی چک کردن. اینکه کجا هستی؟ با کی هستی؟ کی خانه برمیگردی؟ این ایرانیهای رشد یافته در محدودیت رابطهها را حریصتر میکند و عقربهی طلاق را روی 48٪ نگاه میدارد. من آزادی و آرامش دوستیهای معمولی و بیتعهد را به رابطههای جدی آزاردهنده ترجیح میدهم. داستان آدمها و رابطههایشان هیچگاه تمام نخواهد شد.
+ گوش کنید:
Lene Marlin. My love
عصر با درختان اکالیپتوس حرف زدم. کنار باغچهها را بیل زدم. آسمان صاف بود. با بانو لام حرف زدم. بیشتر بحث و جدل بود. قضاوتهایش و محافظهکاریش مثل اثر دود سفید یک هواپیمای جت، آسمانم را خط میاندازد. گنجشکها کنار خاک مرطوب باغچه بازی میکردند. بانو لام با یک شماره ناشناس برایم پیام عاشقانه میفرستند تا امتحانم کند. دلم از خنده درد میگیرد. من هم جواب حرفهای عاشقانهاش را میدهم. زنگ میزند و میگوید چرا هیچ پسر خوبی این روزها پیدا نمیشود. باز هم در دلم میخندم. آدمها مثل نیلوفرهای آبی عجیباند.
سماور که جوش میآید صدای قلقلاش تعییر میکند. برای خودم چند لیوان بزرگ چای پررنگ میریزم و فکر میکنم. من میتوانم صبح تا شب بدون هیچ دغدغهای یک گوشه بنشینم و فکر کنم و کتاب بخوانم و فکر کنم و موزیک گوش کنم و فکر کنم و رویا ببافم. آبنباتهایی که خاله برایم فرستاده است در دهانم آب میشوند. خیلی دوست دارم که هرکس میداند من از چه چیزهایی خوشم می آید و برایم گوشهای نگه میدارد. به بانو آت زنگ میزنم در یک مهمانی است در باغی خارج شهر. او عاشق مهمانی رفتن و رقصیدن است بدون نوشیدن الکل. مغرور است و بداخلاق. دوستش دارم. آنقدر زیبا هست که شبها به خوابم بیاید.
آخر شب فکر میکردم چقدر حرف زدن با هرکدام از دوستانم متفاوت است. با یکی از ازدواج و دوستی، با یکی از مهاجرت یا ماندن، با یکی از آینده، با یکی از آخرین کتابی که خواندیم، با یکی از دوستپسرش، با یکی از سینما و با یکی از شوهرش. آدمها را باید دقیق شناخت. تجزیهشان کرد و داخل یک باغ بزرگ کاشت. با هر کس باید از چیزهایی صحبت کنی که او علاقه دارد. برای این کار باید چند بعدی باشی. شب که میشود چراغ اتاقم صدا میدهد. ویزویز میکند. انگار میگوید درس بس است برو بخواب. نمیدانم این درسهای لعنتی کی تمام میشوند. هجده ساله که بودم گرفتن دکترا برایم آرزو بود و حالا در بیست و هشت سال و ده ماهگی میبینم باز هم باید جلوتر بروم. فکر نکنم هیچوقت مدرک خاصی مرا ارضا کند. همانطور که مدارک کلاسهای عکاسی و هیپنوتیزم و کارآفرینی برایم ارزشی ندارند. عرض زندگی همیشه برایم از طول اهمیت بیشتری داشته است.
ظهر زنگ زدم به مادربزرگ مهربان آذریام. داشت خانهی کوچکش را جارو میکرد. تصورش کردم. با مهربانترین نگاه دنیا. تنها. در خانهای که روی تمام دیوارهایش جای دستان کوچک تعداد زیادی نوه هنوز که هنوز است برایش میدرخشد. و به هر کجا که نگاه میکند صدایی میشنود و پشت هر شیشهی خاک گرفتهی اتاق، تصویر دخترش یا پسرش را میبیند که دور هستند این روزها از او و از دنیای کوچک تنهاییاش. برایم میگفت که از هواپیما و از قطار بدش میآید چون همهی فرزندانش را به شهرهای دور میبرد. دور از خانهای که روزگاری سر و صدای بچهها در آن، لحظهای جلوی آفتاب بهار آرام نمیگرفته است.
از آرتروزش گفت از کلیهاش از پاهایش که درد میکند هنوز و هنوز از سرش و از کمرش که درد میکند هنوز و هنوز. دیشب دوستی موزیک لالایی آذری برایم فرستاده بود که وقتی گوش دادم دلم برایم مادربزرگ تنگ شد. آنقدر تنگ شد که به او زنگ زدم. کلیپ را نگاه کنید. این سرنوشت همهی ماست. از قاب زمان بیرون بیایید و به مامان و باباها و مادربزرگها و پدربزرگها نگاه کنید. حق بدهید که غمگین میشوند وقتی این روزهای کهنسالی تنها میمانند در خانههای بزرگ پر از خاطره. اگر شما هم مثل من دلتان تنگ شد برای هر کس، تلفن را بردارید و شمارهاش را بگیرید. ثانیهها مهربانترین دشمن خاطرهها هستند. شاید فردا دیر باشد.
+ Doubt
John Patrick Shanley
اول: انتخابات مجلس در سال 86 و ریاست جمهوری در سال 84 به عنوان مشتی نمونهی خروار نشان داد که شما در یک انتصابات شرکت میکنید.
دوم: برندهی این مسابقهی تکراری از قبل معلوم است. تنها در سال 76 برنده برای حاکمان غیرمنتظره بود. در این رالی سرد و بیشور کسانی که میتوانند برنده باشند توان شرکت ندارند و آنها که ذوق برندهشدن دارند در سر، شعور سعادت ملت را.
سوم: کورس رقابت دموکراتیک در ایالات متحده پس از دوسال سخنرانی، بحث و گفتگو و مناظره به پیروزی اوباما منجر شد. گرچه گاهی دموکراسی به معنای حکومت اکثریت به اشتباه منجر به کرسی نشانده شدن رای عامهی مردم در مقابل نخبگان میشود مانند آنچه بوش را روی کار آورد؛ اما سرانجام فرهیختگان عامه را همراه کردند. در کشور ما چهل و هشت روز مانده به انتخابات، هیچ چالشی، گفتگویی، مناظرهای و برنامهی تدوین شده برای آینده موجود نیست. دقت کرده باشید تمام سخنرانیها با ترس از برادر بزرگ با وعدههایی ظاهری برای ناراحت نشدن ایشان ایراد میشود. اما هنوز کاندیدها به عور و عشوه برای هم اکتفا کردهاند.
چهارم: بیشترین واکنش اصلاحطلبان پس از 8 سال در دست داشتن قدرت اجرایی، لبخند و سکوت بود. سکوت در برابر زندانی شدن روزنامهنگاران که به سوی سراب مطبوعات آزاد وعده داده شده دویده بودند. سکوت در برابر ناتوانی از قانونی کردن تنها دو لایحهی مورد نظر آقای رییس جمهور با رای بیست و دو میلیونی و لبخند در برابر مطالبات وعده داده شده و عمل نشده.
پنجم: خاتمی ریاست جمهوری را تدارکاتچی نامید و احمدینژاد هر چه خواست در این مقام انجام داد. تا آنجا که گاهی ترمز لکوموتیو او را مجلس اصولگرای شورا میکشید. اگر خاتمی اشتباه برداشت کرده است که وای بر او و اگر او فرد مناسب و قدرتمندی برای این پست نبوده که وای بر بیست و دو میلیون رای دهنده.
ششم: صحبت از اصلاح نشدن یک سیکل معیوب تکراری است. دیدیم که اصلاحطلبان با در دست داشتن دو قوه چه کردند و چه شد. بهترین حالت این است که خود را وارد این بالماسکهی مضحک نکنیم و امیدی به اصلاح با قانون اساسی فعلی نداشته باشیم. دور از گود نشستن و تاسف خوردن گاهی ارزشاش از هیاهو برای هیچ در داخل گود بیشتر است.
هفتم: دوازده نگهبان سرسخت همهی کاندیداها را از فیلتر افکار خود عبور میدهند. رای به هر کاندیدا در نهایت تایید نظر آنها خواهد بود.
هشتم: بازی بد و بدتر گاهی تبدیل به رقابت بین بدترین بدترینها و بدترین میشود. در این صورت اگر منطق شما راضی به این بازی میشود میتوانید شرکت کنید در غیر اینصورت به کسانی که فکر میکنند پشت نقابشان گذشتهشان را فراموش میکنیم بخندید.
نهم: همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. ورزشمان، فرهنگمان، رانندگی، مطبوعات، شعور اجتماعی و در نهایت سیاست و دموکراسی مان هم باید جهان سومی باشد.
دهم: وجود احمدینژاد در راس گرچه اوضاع را در داخل و خارج برایمان تنگتر و آشفتهتر کرد اما جان سالم به در بردیم و نمردیم. خاتمی هم که در راس بود جز کمی آزادی اجتماعی بیشتر ( گرچه گشتها در زمان ایشان هم وجود داشتند ) و آزادی در حوزههای مربوط به وزارت ارشاد در باقی موارد، در بر پاشنهی کنونی خود میچرخید. خودکشی شدن زهرا کاظمی، زندانی شدن روزنامهنگاران، توقیف فلهای، آغاز فیلترینگ سایتها، سکوت در برابر 18 تیر و کشته شدن دگراندیشان. خوب که دقت کنید میبینید که عروسکگردان یکی است فقط نقابها و شعارها متفاوتاش کردهاند.
+ میر فسیل موسوی و ممدلی ابطحی
+ درود بر دور تسلسل باطل
+ تکرار خاتمی، آری يا نه؟
+ چرا در انتخابات شرکت میکنم؟ اول و دوم و سوم
+ لیچارهایی که مادرمان به ما آموخت
+ Vicky Cristina Barcelona
Woody Allen
متن بلوط را دوستی برایم ایمیل کرد و خوشحال شدم که وقتی متنی خوب باشد هیچ وقت زیر خنزر پنزرهای انباری دنیای آنلاین دفن نمیشود. من چند بار خواندهام این نوشتهی جادویی را. و محکم میگویم در چند ماه اخیر نوشتهای به این قدرت و با این محتوی نخوانده بودم. این از آن دست نوشتههایی است که در روزنامهها سانسور میشود و در بلاگها هم هر چند ماه یکی مانندش میدرخشد. توصیه میکنم چند بار بخوانید و خوب فکر کنید. تمام حرفهای لوا حرفهای من است انگاری و من شعور و فهم پشت این متن را عمیقن درک میکنم. برای لوا و دنیای رویاییاش و ذهن زیبایش به احترام کلاه از سر برمیدارم.
از طریق: بلوط
یک خلا در حیات وجود دارد. در حیات هرکس به اندازه خودش. میشود روی خلا را پوشاند با یک فرش ابریشمی دست باف، میشود اصلا فراموشش کرد و رویش را بتن گرفت. بعدهم جزیی از تاریخ میشود. انسانهای «نرمال» همین کار را میکنند و شادند که زندگی بیسوراخ دارند. این خوب است. خیلی خوب که آدم خودش از آن چیزی که هست راضی باشد. اصلا شاید همه این حرفها هم از روی حسودی باشد. کسی چه میداند.
چیزی که هست خلا بعضیها را نه پول پر میکند، نه درس و مدرسه، نه عشق و رابطه. درس که قربانش بروم حتی یک قطره شعور به همراه نمیآورد و هیهات از درسخواندههای بیشعور که دل آدم را بیشتر میسوزانند. بر عشاق و پولدارها هم حرجی نیست. چه باید کرد؟
دقت کردید در دنیای تعاریف زندگی میکنیم و هرچیز تعریف نشده چقدر ما را میترساند. اشیا تعریف نشده ترسناکند. برایشان اسم میگذاریم. طول و عرض و ارتفاع و حجم و رنگشان را اندازه میگیریم. باید تعریفش کرد تا بتوان تصاحبش کرد. از انسان تعریف نشده بیشتر میترسیم. انسانی که روی قواعد و اصول زندگی حرکت نکند و مسیرش را نتوانیم تشخیص بدهیم. مرد میشود دیوانه و زن میشود جنده. میترسیم بگوییم نمیشناسیم. نمیدانیم. باید کلمه پیدا کنیم. خوب است، زیباست، دروغگو است، معتاد است، ساکت است، پر حرف است. برای صفتها خوب و بعد تعیین میکنیم که بتوانیم طبقه بندی کنیم. انسانها را طبقه بندی کنیم تا سر راهت روی بالش بگذاریم.
میخواهیم تعریف شده باشیم که دیگران از ما نترسند. میخواهیم هرطور شده خودمان در آن دسته از خوبها جا کنیم. برای دیگران صفت تعیین میکنیم که خودمان را بالا بکشیم. به قیمت فروختن روحمان درگیر رابطههای نرمال میشویم. میخواهیم آدم معمولی باشیم. معمولی نبودن ترسناک است. روح به درک. میرود در همان سوراخ زیر فرش ابریشمی. کسی چه میفهمد. یک مدت یادمان میرود. بعد قسط سیساله خانه و ماشین و درگیری دکترا و جشن تولد بچه و تعطیلات در اروپا و ...اصلا مجالی نمیگذارد که روحت یادت بماند. تمام میشود. تمام میشوی.
حرف همان مردمی که تعریفت میکنند و با خط کش فلزی زوایای روحت را اندازه میگیرند، میشود ملاک همه زندگیات. اینچهای خطکش آنهاست که خط های قرمز زندگی تو را تعیین میکند. اصلا خط قرمز میکشد. شعاع رفتار برایت تعیین میکند، دسته از خوب از بد روی تخته سیاه ذهنت مینویسند و گاهی تو را مبصر می کنند که احساس خوبی هم داشته باشی. که جزی از خودشان شوی. راجع به کوچکترین حرکت تو نظر میدهند و برای اینکه «از خوب» باشی، تن به هر خفتی میدهی.
درگیرهای ذهن من با اینها تمام شده. بوسیدمشان و گذاشتمشان کنار. این است که این زن بیست و هفت ساله را شکوفا کرده. اینها را برای تو مینویسم که امروز پشت تلفن گریه میکردی. چرا نمیتوانیم تا وقتی هستیم از وجود هم لذت ببریم و نبودنمان را هم قبول کنیم؟ رابطه چیز چرندی است. مسولیت میآورد که به دروغ میگویند زیباست. همیشه نیست. زیبایی آن علاقهای است که گاهی پشت مسولیت است. اگر نباشد زیبا هم نیست. بشمار ببین رابطه بیمسولتت کدام است؟ خانواده، کار، درس، دوستان، همه از تو انتظار دارند که با استاندارهای آنها زندگی کنی و مسولیت بپذیری. پس تکلیف آن روح لعنتیات چه میشود؟ بالاخره میخواهی بگویی لعنت به همهتان. باید خودم زندگی کنم یا نه؟
میخواهم به آن نقطه دلکندن برسم. نمی خواهم دفن شوم. مشاهده مردههای متحرک اطراف با خطکشهای بایدها و نبایدهایشان، مرا بیش از هرچیز ترسانده. باید بتوان پیه همه ناظمهای مدرسه اجتماع را به تن مالید. باید شنید که پشت سرت پچ پچ کنان بگویند که جندهای و بخندی. باید قبول کرد که به چشم خیلیها دختر قدرنشناس خانواده خواهی شد. بدانی که دوستانت را خواهی آزرد. باید بدانی که تنهایی و تنها خواهی ماند حتی اگر در بین میلیونها آدم زندگی کنی. باید بتوانی از تنهاییات لذت ببری اگر نه که این تو و این فرش ابریشمی زندگی امریکایی.
+ The Reader
Stephen Daldry
آرامش و لبخند. امید به آینده. غرور و اطمینان. امنیت در چشمان همه. و باز لبخند. شاید ما که در این شهرهای خاکستری ایران زندگی میکنیم بهتر تفاوت نگاهها و رنگ لباسها و لبخندها را بفهمیم. صورتها آرامش دارد و کسی هراسان نمیدود در پی بدبختی خویش. کسی در چشمان دیگری زل نمیزند تا آن یکی صورتش را پایین بیاندازد. کسی متلک نمیگوید و دستش به تنت نمیخورد تصادفی. کسی وقیح نیست و منتظر جرقهای تا وسط معرکه بپرد و هوار بزند هم. آنها هم حتمن مشکلات خاص خودشان را دارند از جنس دیگری. اینجاست که جبر جغرافیایی را حس میکنی و پاسپورت بیارزشات تو را درون قفس مرزهای جهان سومیات محصور میکند. شاید ظهر دوم سپتامبر 1945 پس از پایان جنگ دوم جهانی کسی فکر نمیکرد خرابههای اروپا روزی دوباره به غرور روی جهانیان لبخند بزنند. یادش گرامی استاد پیر دانشگاهمان که میگفت: در ایران صبح تا شب به شما استرس روحی وارد میشود اگر چیزی احساس نمیکنید دلیل نبودن استرسورها نیست، رسپتورهایتان خراب است. این همهی چیزی است که با دیدن این عکس در سرم گذشت.
+ کافه ناصری: برای یک شهر
سخنان امروز آقای سخنگو برای همهی ما آشناست. هفتهای یا روزی نیست که چنین تیترهایی در روزنامهها با حروف بزرگ و بولد جلب توجه نکنند. اگر چنین بشود ما چنان میکنیم. گشت ارشاد فلان میکند. اراذل و اوباش را به سزای اعمالشان میرسانیم. قاچاقچیان مواد مخدر را، مافیای رانتخواری را، امثال شهرام جزایری را، آنان که از فلان و فلان چیز در سایتها و روزنامههایشان بنویسند را اینطور و آنطور میکنیم.
تهدید و تهدید و حمله، به خود، به خودی، به هموطن غیرخودی، به دانشجو، به سیاستمدار خسته، به دنیا. این ادبیات امروز سیاست ایران است. تصویرش را در جامعه زمانی میبینیم که در خیابانی دو ماشین با کوچکترین برخورد وقت را مغتنم میدانند تا عقدهی این سالها را بر سر رانندهی مقابل خالی کنند. یقهی هم میگیرند و های و هوی و مردم جمع میشوند و ادامهاش را میدانید.
معلمی که میداند زاویهی قائمه نود درجه است، ترس از این ندارد که شاگردان کنجکاوش با گونیا و خطکش و نقاله به جان دفترشان بیفتند و بخواهند ثابت کنند که نود درجه نیست. دست و پای معلم نمیلرزد، صدایش را بلند نمیکند و کودکان سرخوش کلاسش را به جرم تجربه و بلند گفتن آنچه او نمیپسند فلک نمیکند. جز آنکه شاید در نود درجه بودن زاویهاش، خود شک داشته باشد. آن وقت از گردش آزاد اطلاعات میترسد، از دریچههای روبهنور میترسد، از پرسیدن و سوال و زیر سوال رفتن میترسد. حرف همان است که او زمزمه میکند و اندیشه همان که او میپسندد. این دیکتاتوری است. در ذهن ما، در خانوادههای ما، در شهر و در کشور میتواند مصداق داشته باشد. حال هرچه با بزک و دوزک دموکراسی رنگش کنیم تا به سخن درآید تشخیص صدای کلاغ از چهچههی بلبل کار گرانی نیست.
تنها یک روز دیگر باقی است تا اعدام دلارا. نمیدانم چرا یکی از کارهای روزمرهی ما ایرانیها باید امضا کردن پتیشن و تومار برای جلوگیری از اجرای قوانین عقبمانده باشد.
+ Revolutionary Road
Sam Mendes
هیچ سندی و محضری نمیتواند دو انسان را تا ابد در کنار هم نگاه دارد. این قلبهای انسانهاست که آنها را به یکدیگر متصل میکند نه قبالههای آنها.
من با عشقبازی زندهام. دو سالی است دائمن عاشق بودهام. عاشق تمام دوستانم. گاهی بانو سین بر تپشهای قلبم چون طبالهای کهنهکار رنگ شاد خوانده است؛ گاه بانو الف. و گاهی هر کس که بتواند آن را سریعتر برباید. در انحصار کسی نیست، لغزنده است مثل ماهی قرمز تنگ بلور، با یک نفر به اوج نمیرسد و در هر دوستی چیزی را کشف میکند یکتا و یگانه و با آن احساس پرندهای را میکنم که از بالای بام میپرد.
نرسیدن من به کسانی که عاشقشان شدهام کمک بزرگی بوده تا احساسم نسبت به آنها در قلبم جاودانه شود. خودتان بهتر از من میدانید که در بیشتر موارد رسیدن دو عاشق به هم، عشقشان را مثل حبابهای صابون در هوا میترکاند. و همیشه نرسیدنها در تاریخ ادبیات عاشقانه جاودانه شده است.
برای همین است عاشقانههایم تقدیم بانو سین و بانو الف شدهاند. فردا نمیدانم چه کسی؟ اما میدانم پیدایش خواهد شد. مثل خورشید سحری که بعد از خواب کردن شب از بالای کوهها سرک میکشد.
امروز باران آمد. از آن بارانهایی که مرغزارهای چشمت را خیس میکند. و به دشتهای دلت بوی خاک میپاشد. قهوهی عصرگاه را زیر باران خوردم و صدای هر قطرهی باران در فنجانم گم میشد. به ابرهای دوردست نگاه میکردم که میباریدند. شاید دوستی را از دست دادهاند یا شاید دلشان برای ابری دورتر تنگ است. ابرها که دلشان بگیرد میبارند و سبک میشوند. از روی دشتها پرواز میکنند تا سرزمینی دیگر. آدمبزرگها وقتی دلتنگ میشوند سکوت میکنند و نمیخواهند گریه کنند. به اشتباه فکر میکنند گریه کار بچههاست. و فکر میکنند بچه بودن اصلن خوشایند نیست. حیف که نمیدانند لذت بچه بودن و گریه کردن برای از دست دادن خرس اسباببازی، از اخمها و قیافههای عبوس هرروزهشان بیشتر است. آدمبزرگها خیلی چیزها را نمیدانند و افسوس که فکر میکنند زندگی همان است که آنها درکش میکنند. چه اشتباه بزرگی.
شازده کوچولو سرش را چرخاند و با کمی شک در نگاهش پرسید:
ـ دوستش داری؟ پس چرا به او پیشنهاد کردی در سفرش اگر دوست قدیمیاش را دید با او بخوابد؟
گفتم: چون دلم میخواست به او خوش بگذرد. این هم نوعی دوست داشتن است.
گفت: نمیخواهی مال تو باشد مگر؟
گفتم: نه. او مال من نیست و من هم نمیخواهم که باشد.
گفت: به هر حال دوست داشتن کسی و اهمیت داشتن او برای تو باعث میشود نخواهی او با کس دیگر بخوابد.
گفتم: اغلب آدمبزرگها اینطور فکر میکنند. من هم نمیدانم در آینده چطور خواهم بود. اما الان فکر میکنم که دوستان من آنقدر شعور دارند که حق داشته باشند همخوابههایشان را برای یک سک.س دلچسب انتخاب کنند.
گفت: اکثر آدمهای سیارهی شما وقتی با کسی دوست میشوند یا بدتر وقتی عاشق میشوند یا ازدواج میکنند انتظار دارند او تا آخر عمر به کسی جز آنها حتا فکر نکند چه برسد به عمل.
گفتم: حق با توست. این دید اکثریت است. اما من دلم میخواهد وقتی دوستم سفر میرود یا وقتی میدانم احتمالن از خوابیدن با کسی لذت خواهد برد خودم پیشنهادش را به او بدهم، یا به عهدهی خودش بگذارم که انتخاب کند. دلم نمیخواهد برای زندگی کس دیگری تصمیم گیرنده باشم مگر اینکه خودش نظرم را بخواهد.
گفت: آدمبزرگها مثل بعضی از حیوانات شگفتانگیزند.
گفتم: جالبتر اینجاست که وقتی میخواهند به هم توهین کنند و یا فحش بدهند، در کلام با خانوادهی هم یا با هم سک.س میکنند. سک.س اینجا به عنوان توهین کاربرد دارد برایشان. بعنی همان چیزی که با آن به اوج لذت میرسند دستآویزی برای اهانت میشود. شاید فکر میکنند مادر یا خواهر یا خود آنها که در فحاشی مفعول جمله هستند، شعور یا حق انتخاب پارتنرشان را ندارند. این در همهی فرهنگهای این سیاره رایج است.
گفت: قبول داری که کسانی که مثل تو فکر میکنند خیلی خیلی کماند.
گفتم: آره قبول دارم.
گفت: چه احساسی داری از این در اقلیت بودن؟
گفتم: احساس غریب تنهایی
گفت: البته بخت با تو یار بوده که دوستت تو را درک میکند.
گفتم: به بخت اعتقاد ندارم. به شانس چرا. البته پیدا کردن چنین دوستانی که خودشان زیبا باشند و قلبشان زیباتر کار سادهای نبوده برایم.
گفت: سختترین کارهاست.
گفتم: من هم احساسم را و افکارم را با کسانی احتمال بدهم درکش نمیکنند تقسیم نمیکنم.
گفت: آدمبزرگهای سیارهی شما عجیباند. عجیبتر از مرد جغرافیدان و پاذشاه مغرور با شنل مخمل ارغوانی و مرد فانوسبان در اخترکهای کوچک و بزرگ پراکنده
گفتم: عجیبتر از آدمهای کرهی زمین افکارشان است. که خود نیز میپندارند درستترین اصولیترین عقاید تنها در دین آنها و نزد قوم و قبیلهی آنهاست. چه اشتباه جبرانناپذیری.
برای تو مینویسم بانوی شبهای مهتابی، تو که پروانههای دلت واله و شیدا و نور چشمانت مست و خمار میکند هر سنگ خارای افتاده در راه را. برای تو مینویسم بانوی شبهای دلتنگی، تو که دوری و از پلکهایم به من نزدیکتر، تو که بودنت در هر کجای این دنیا برای من دلیل زندگی و امید به فرداهاست. آرزوهای نقرهفامت را سوار اسب بالدار قلبت کن و برای من آواز رهایی بخوان، که سالهاست بر دروازهی ثانیهها و لحظهها در انتظارت چشم به افق دارم.
برای تو مینویسم ای معجزهی بزرگوار و آسمانی، که بدانی این لحظهها که دور بودیم و نبود سینهی مقدسات در کنارم تا به رویش به خواب ابدی روم، باز هم چون انعکاس صدای رعدی در دشت لخت تاریک در دل من مکرر میشوی.
برای تو مینویسم تا بدانم بیست سال دیگر، تا بخوانم سی سال دیگر برای فرزندانم آرام و لطیف، که من اینگونه تو را فرای مرزهای بودنت دوست داشتم و روزهای دور جوانیام را به خاطر آورم که با تو گذشت و چون نتی تنها و عاشق در دستگاه اصفهان برای دلم آواز غریب عاشقانه خواندی و ماندی و ماندم.
+ برای بانو الف
آنقدر به او فکر کردم تا اینکه بعد از 20 دقیقه زنگ تلفنم عکس او را به من نشان داد. اینکه من عمیقن به تلهپاتی اعتقاد دارم سرآغاز ماجراهای شگفتانگیزی در زندگی من بوده و خواهد بود. و این اولین بار نیست که در حین تفکر عمیق به دوستی و یادآوری کارهایش خود او به من زنگ میزند. باید ایمان بیاوریم به آغاز پلهای آهنی میان قلبهای گرم و دوستداشتنی.
و تو بانوی سفیدپوش غرق درتلالوی ابدی یک دوستی کودکانه در دل من، به راستی صبح تا شب که میان این مردم میگردی، کجا پنهان میکنی بالهای سپید فرشتهوارت را؟
+ برای بانو الف
همین الان دلم برایت تنگ شد. ساعت 3:26 دقیقهی نیمه شب. از تختم و رویاهایم با تو بیرون آمدم تا برایت بنویسم. نوشتن همیشه مرا از رویاهایم نجات داده است. احساس خلا کردم در قلبم که آن هم تو بودی و تو. یک دلتنگی بزرگ که صورت تو، آن را در قلبم نقاشی میکرد. شاید یک هفته بیشتر نباشد که با تو صحبت نکردهام، اما هنوز صدایت و رد پاهای نگاهت روی لبانم مرا تا آخرین مرزهای تنهایی همراهی میکند. نمیدانم تا حالا کسی به تو ساعت 3:28 دقیقه شب گفته که دوستت دارد؟ گفته است که تنگ است دلش برای نگاهت یا اینکه دستانش برای دستانت؟ پس بگذار من اولین باشم. و اولین کسی که تو را در رویاهایش در ساعت 3:29 دقیقه نیمهشب بوسیده است. دستان تو را و لبهایت را.
صدای تو را آویزهی قلبش کرده و چشمان تو را فانوس درخشان شبهای تنهایی دلش. برای من چه آسان است نوشتن جملات عاشقانه، اما چه سخت است گفتن آنچه واقعن از تو در دلم احساس میکنم. بگذار دوباره به بستر برگردم و با رویای تو در آغوشم برهنه و داغ در عمیقترین خواب تنهاییام غرق شوم. شاید خوابت را دیدم. تو که فرشتهی نجاتی همیشه
+ برای بانو الف
+ گوش کنید:
once If You Want Me .Hansard Irglova
عقاید یک دلقک با ترجمهی خوب مرحوم شریف لنکرانی ( 1310 – 1366 ) تمام شد. داستان عشق یک دلقک به نام هانس و پارتنرش به نام ماریا. هانریش بل که در سال 1972 نوبل ادبیات را از آن خود کرده شاهکارش یک رمان عشقی است، قویتر از آنچه انتظار دارید. دنیای دلقکها گرچه شاید تلخ و پشت نقاب سفید صورتشان بیاحساس باشد اما پر از راز و رمزهای کوچک و جاودانه است.
داستان زندگی هانس مرا یاد قهرمان ناطور دشت هولدن کالفید میانداخت. روایت شگفتآور زندگی قهرمان داستان به صورت اول شخص از یک شاهکار ادبی چیزی کم ندارد. نکتهای که کمی مایوس کننده است ویرایش قدیمی کتاب است، که در چاپ چهارم در سال 84 بعد از چاپ سوم در سال 63 تصحیح نشده و اشکال فراوان دارد. در صفحهی 306 میخوانیم:
پرسید: راستی تو چه جور آدمی هستی؟ گفتم: یک دلقک، و لحظات را جمعآوری میکنم. خداحافظ گوشی را گذاشتم.
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمه: شریف لنکرانی
انتشارات: جامی
قیمت: 3500
امشب برای اولین بار بعد از چند سال تصمیم گرفتم به جای شام کمی شیر با بیسکویت بخورم. شیرم را گرم کردم و دوباره بعد از سالها بوی شیر داغ و سرشیر بسته شده روی فنجان شیر مرا به سالهای دور برد. زمستانهای سرد دوران ابتدایی و ما که با صدای ترانهی تایم پینک فلوید برنامهی روزشمار تاریخ بیدار میشدیم و صبحانه کره سرشیر و شیر داغ میخوردیم و نصف راه را تا مدرسه خواب بودیم. آن سالها چقدر دورند و دوستداشتنی. این روزها حتا زمستانها برف نمیبارد تا نشان دهد که همه چیز خیلی تغیر کرده است. واقعن از ته قلبم احساس میکنم این سالها چیزی کم دارد.
شاید تا به حال برایتان پیش آمده باشد که یک روز ظهر بیدلیل کارها و حرکات یک دوست قدیمی که چند سالی است ندیدهایدش مدام در ذهنتان تکرار شود. امروز ظهر یاد بانو نون افتادم. و واقعن احساس کردم دلم برایش خیلی تنگ است. دو سال و نیم است که دیگر او را ندیدهام و هیچ آدرس و شماره تماسی از او ندارم. حتا ظهر خوابش را دیدم. شنیدن صدایش در خواب بسیار راحتتر از بیداری بود. حرکاتش همان شیرینی قبلن را داشت. آنقدر شیرین که دل هر دویمان را زد. یادمان رفته بود که برای دوست شدن با هم چقدر ماجراهای هیجانانگیزی داشتیم.
بعد از ظهر وقتی روی صندلی چرمی سیاهم نشسته بودم و نسکافهی تلخم را مزه مزه میکردم احساس خوبی نداشتم. مدام از خودم میپرسیدم الان کجاست؟ کدام شهر؟ کدام خانه؟ و خط تلفنی که من را به شنیدن صدایش مهمان میکند کدام یک از این میلیونها سیم رنگی سرگردان است که به مرکز مخابرات میرود؟
رابطهی آدمها با یکدیگر مثل رابطهی یک درخت سرو پیر است و پرستوهای مهاجر. هر شاخهی سرو میداند اگر پرستوی مهمانش از نشستن و خیره شدن به افق روی او خسته شد امکان دارد پرواز کند و شاید دیگر هیچ وقت فرصت نشود که دوباره سراغ او بیاید. و هر پرستو هم میداند اگر از روی این شاخهی سرو پرواز کرد دیگر معلوم نیست شاخهی بعدی که برای نشستن انتخاب میکند شاداب و جوان باشد یا یک تکه چوب خشک و خمیده.