برای تو مینویسم بانوی شبهای مهتابی، تو که پروانههای دلت واله و شیدا و نور چشمانت مست و خمار میکند هر سنگ خارای افتاده در راه را. برای تو مینویسم بانوی شبهای دلتنگی، تو که دوری و از پلکهایم به من نزدیکتر، تو که بودنت در هر کجای این دنیا برای من دلیل زندگی و امید به فرداهاست. آرزوهای نقرهفامت را سوار اسب بالدار قلبت کن و برای من آواز رهایی بخوان، که سالهاست بر دروازهی ثانیهها و لحظهها در انتظارت چشم به افق دارم.
برای تو مینویسم ای معجزهی بزرگوار و آسمانی، که بدانی این لحظهها که دور بودیم و نبود سینهی مقدسات در کنارم تا به رویش به خواب ابدی روم، باز هم چون انعکاس صدای رعدی در دشت لخت تاریک در دل من مکرر میشوی.
برای تو مینویسم تا بدانم بیست سال دیگر، تا بخوانم سی سال دیگر برای فرزندانم آرام و لطیف، که من اینگونه تو را فرای مرزهای بودنت دوست داشتم و روزهای دور جوانیام را به خاطر آورم که با تو گذشت و چون نتی تنها و عاشق در دستگاه اصفهان برای دلم آواز غریب عاشقانه خواندی و ماندی و ماندم.
+ برای بانو الف