من با عشقبازی زندهام. دو سالی است دائمن عاشق بودهام. عاشق تمام دوستانم. گاهی بانو سین بر تپشهای قلبم چون طبالهای کهنهکار رنگ شاد خوانده است؛ گاه بانو الف. و گاهی هر کس که بتواند آن را سریعتر برباید. در انحصار کسی نیست، لغزنده است مثل ماهی قرمز تنگ بلور، با یک نفر به اوج نمیرسد و در هر دوستی چیزی را کشف میکند یکتا و یگانه و با آن احساس پرندهای را میکنم که از بالای بام میپرد.
نرسیدن من به کسانی که عاشقشان شدهام کمک بزرگی بوده تا احساسم نسبت به آنها در قلبم جاودانه شود. خودتان بهتر از من میدانید که در بیشتر موارد رسیدن دو عاشق به هم، عشقشان را مثل حبابهای صابون در هوا میترکاند. و همیشه نرسیدنها در تاریخ ادبیات عاشقانه جاودانه شده است.
برای همین است عاشقانههایم تقدیم بانو سین و بانو الف شدهاند. فردا نمیدانم چه کسی؟ اما میدانم پیدایش خواهد شد. مثل خورشید سحری که بعد از خواب کردن شب از بالای کوهها سرک میکشد.