یک سال گذشت. چه زود. همین.
آرامش و لبخند. امید به آینده. غرور و اطمینان. امنیت در چشمان همه. و باز لبخند. شاید ما که در این شهرهای خاکستری ایران زندگی میکنیم بهتر تفاوت نگاهها و رنگ لباسها و لبخندها را بفهمیم. صورتها آرامش دارد و کسی هراسان نمیدود در پی بدبختی خویش. کسی در چشمان دیگری زل نمیزند تا آن یکی صورتش را پایین بیاندازد. کسی متلک نمیگوید و دستش به تنت نمیخورد تصادفی. کسی وقیح نیست و منتظر جرقهای تا وسط معرکه بپرد و هوار بزند هم. آنها هم حتمن مشکلات خاص خودشان را دارند از جنس دیگری. اینجاست که جبر جغرافیایی را حس میکنی و پاسپورت بیارزشات تو را درون قفس مرزهای جهان سومیات محصور میکند. شاید ظهر دوم سپتامبر 1945 پس از پایان جنگ دوم جهانی کسی فکر نمیکرد خرابههای اروپا روزی دوباره به غرور روی جهانیان لبخند بزنند. یادش گرامی استاد پیر دانشگاهمان که میگفت: در ایران صبح تا شب به شما استرس روحی وارد میشود اگر چیزی احساس نمیکنید دلیل نبودن استرسورها نیست، رسپتورهایتان خراب است. این همهی چیزی است که با دیدن این عکس در سرم گذشت.
+ کافه ناصری: برای یک شهر