April 23, 2009
دکلریشن اف جندگی

متن بلوط را دوستی برایم ای‌میل کرد و خوشحال شدم که وقتی متنی خوب باشد هیچ وقت زیر خنزر پنزر‌های انباری دنیای آنلاین دفن نمی‌شود. من چند بار خوانده‌ام این نوشته‌ی جادویی را. و محکم می‌گویم در چند ماه اخیر نوشته‌ای به این قدرت و با این محتوی نخوانده‌ بودم. این از آن دست نوشته‌هایی است که در روزنامه‌ها سانسور می‌شود و در بلاگ‌ها هم هر چند ماه یکی مانندش می‌درخشد. توصیه می‌کنم چند بار بخوانید و خوب فکر کنید. تمام حرف‌های لوا حرف‌های من است انگاری و من شعور و فهم پشت این متن را عمیقن درک می‌کنم. برای لوا و دنیای رویایی‌اش و ذهن زیبایش به احترام کلاه از سر برمی‌دارم.

از طریق: بلوط

خودشیفتگی باشد یا نباشد- که مهم هم نیست- عاشق این تغییراتی هستم که دارد در این زن بیست و هفت ساله بوجود میاید. خودم را عرض کردم. چقدر این ساکت شدن و نگاه کردن خوب بود/است. ناراحت نیستم که چرا زودتر به این جا نرسیدم. اگر همه آن گذشته نبود، امروز اینجا نبودم. بماند که اگر ملاک همین سه سالی باشد که اینجا را می‌نویسم خواندن بعضی از نوشته‌های قدیمی واقعا بیشتر شبیه جوک است.

یک خلا در حیات وجود دارد. در حیات هرکس به اندازه خودش. می‌شود روی خلا را پوشاند با یک فرش ابریشمی دست باف، می‌شود اصلا فراموشش کرد و رویش را بتن گرفت. بعدهم جزیی از تاریخ می‌شود. انسان‌های «نرمال» همین کار را می‌کنند و شادند که زندگی بی‌سوراخ دارند. این خوب است. خیلی خوب که آدم خودش از آن چیزی که هست راضی باشد. اصلا شاید همه این حرف‌ها هم از روی حسودی باشد. کسی چه می‌داند.

چیزی که هست خلا بعضی‌ها را نه پول پر می‌کند، نه درس و مدرسه، نه عشق و رابطه. درس که قربانش بروم حتی یک قطره شعور به همراه نمی‌آورد و هیهات از درس‌خوانده‌های بی‌شعور که دل آدم را بیشتر می‌سوزانند. بر عشاق و پولدارها هم حرجی نیست. چه باید کرد؟

دقت کردید در دنیای تعاریف زندگی می‌کنیم و هرچیز تعریف نشده چقدر ما را می‌ترساند. اشیا تعریف نشده ترسناکند. برایشان اسم می‌گذاریم. طول و عرض و ارتفاع و حجم و رنگشان را اندازه می‌گیریم. باید تعریفش کرد تا بتوان تصاحبش کرد. از انسان تعریف نشده بیشتر می‌ترسیم. انسانی که روی قواعد و اصول زندگی حرکت نکند و مسیرش را نتوانیم تشخیص بدهیم. مرد می‌شود دیوانه و زن می‌شود جنده. می‌ترسیم بگوییم نمیشناسیم. نمی‌دانیم. باید کلمه پیدا کنیم. خوب است، زیباست، دروغگو است، معتاد است، ساکت است، پر حرف است. برای صفت‌ها خوب و بعد تعیین می‌کنیم که بتوانیم طبقه بندی کنیم. انسان‌ها را طبقه بندی کنیم تا سر راهت روی بالش بگذاریم.

می‌خواهیم تعریف شده باشیم که دیگران از ما نترسند. می‌خواهیم هرطور شده خودمان در آن دسته از خوب‌ها جا کنیم. برای دیگران صفت تعیین می‌کنیم که خودمان را بالا بکشیم. به قیمت فروختن روحمان درگیر رابطه‌های نرمال می‌شویم. می‌خواهیم آدم معمولی باشیم. معمولی نبودن ترسناک است. روح به درک. می‌رود در همان سوراخ زیر فرش ابریشمی. کسی چه می‌فهمد. یک مدت یادمان می‌رود. بعد قسط سی‌ساله خانه و ماشین و درگیری دکترا و جشن تولد بچه و تعطیلات در اروپا و ...اصلا مجالی نمی‌گذارد که روحت یادت بماند. تمام می‌شود. تمام می‌شوی.

حرف همان مردمی که تعریفت می‌کنند و با خط کش فلزی زوایای روحت را اندازه می‌گیرند، می‌شود ملاک همه زندگی‌ات. اینچ‌های خط‌کش آنهاست که خط های قرمز زندگی تو را تعیین می‌کند. اصلا خط قرمز می‌کشد. شعاع رفتار برایت تعیین می‌کند، دسته از خوب از بد روی تخته سیاه ذهنت می‌نویسند و گاهی تو را مبصر می کنند که احساس خوبی هم داشته باشی. که جزی از خودشان شوی. راجع به کوچکترین حرکت تو نظر می‌دهند و برای اینکه «از خوب» باشی، تن به هر خفتی می‌دهی.

درگیرهای ذهن من با اینها تمام شده. بوسیدمشان و گذاشتمشان کنار. این است که این زن بیست و هفت ساله را شکوفا کرده. اینها را برای تو می‌نویسم که امروز پشت تلفن گریه می‌کردی. چرا نمی‌توانیم تا وقتی هستیم از وجود هم لذت ببریم و نبودنمان را هم قبول کنیم؟ رابطه چیز چرندی است. مسولیت می‌آورد که به دروغ می‌گویند زیباست. همیشه نیست. زیبایی آن علاقه‌ای است که گاهی پشت مسولیت است. اگر نباشد زیبا هم نیست. بشمار ببین رابطه بی‌مسولتت کدام است؟ خانواده، کار، درس، دوستان، همه از تو انتظار دارند که با استاندارهای آنها زندگی کنی و مسولیت بپذیری. پس تکلیف آن روح لعنتی‌ات چه می‌شود؟ بالاخره می‌خواهی بگویی لعنت به همه‌تان. باید خودم زندگی کنم یا نه؟

می‌خواهم به آن نقطه دل‌کندن برسم. نمی خواهم دفن شوم. مشاهده مرده‌های متحرک اطراف با خط‌کش‌های بایدها و نباید‌هایشان، مرا بیش از هرچیز ترسانده. باید بتوان پیه همه ناظم‌های مدرسه اجتماع را به تن مالید. باید شنید که پشت سرت پچ پچ کنان بگویند که جنده‌ای و بخندی. باید قبول کرد که به چشم خیلی‌ها دختر قدرنشناس خانواده خواهی شد. بدانی که دوستانت را خواهی آزرد. باید بدانی که تنهایی و تنها خواهی ماند حتی اگر در بین میلیون‌ها آدم زندگی کنی. باید بتوانی از تنهایی‌ات لذت ببری اگر نه که این تو و این فرش ابریشمی زندگی امریکایی.


http://www.dreamlandblog.com/2009/04/23/p/03,30,54/