ظهر زنگ زدم به مادربزرگ مهربان آذریام. داشت خانهی کوچکش را جارو میکرد. تصورش کردم. با مهربانترین نگاه دنیا. تنها. در خانهای که روی تمام دیوارهایش جای دستان کوچک تعداد زیادی نوه هنوز که هنوز است برایش میدرخشد. و به هر کجا که نگاه میکند صدایی میشنود و پشت هر شیشهی خاک گرفتهی اتاق، تصویر دخترش یا پسرش را میبیند که دور هستند این روزها از او و از دنیای کوچک تنهاییاش. برایم میگفت که از هواپیما و از قطار بدش میآید چون همهی فرزندانش را به شهرهای دور میبرد. دور از خانهای که روزگاری سر و صدای بچهها در آن، لحظهای جلوی آفتاب بهار آرام نمیگرفته است.
از آرتروزش گفت از کلیهاش از پاهایش که درد میکند هنوز و هنوز از سرش و از کمرش که درد میکند هنوز و هنوز. دیشب دوستی موزیک لالایی آذری برایم فرستاده بود که وقتی گوش دادم دلم برایم مادربزرگ تنگ شد. آنقدر تنگ شد که به او زنگ زدم. کلیپ را نگاه کنید. این سرنوشت همهی ماست. از قاب زمان بیرون بیایید و به مامان و باباها و مادربزرگها و پدربزرگها نگاه کنید. حق بدهید که غمگین میشوند وقتی این روزهای کهنسالی تنها میمانند در خانههای بزرگ پر از خاطره. اگر شما هم مثل من دلتان تنگ شد برای هر کس، تلفن را بردارید و شمارهاش را بگیرید. ثانیهها مهربانترین دشمن خاطرهها هستند. شاید فردا دیر باشد.