April 28, 2009
از آدم‌ها و رویاها

عصر با درختان اکالیپتوس حرف زدم. کنار باغچه‌ها را بیل زدم. آسمان صاف بود. با بانو لام حرف زدم. بیشتر بحث و جدل بود. قضاوت‌هایش و محافظه‌کاریش مثل اثر دود سفید یک هواپیمای جت، آسمانم را خط می‌اندازد. گنجشک‌ها کنار خاک مرطوب باغچه بازی می‌کردند. بانو لام با یک شماره ناشناس برایم پیام عاشقانه می‌فرستند تا امتحانم کند. دلم از خنده درد می‌گیرد. من هم جواب حرف‌های عاشقانه‌اش را می‌دهم. زنگ می‌زند و می‌گوید چرا هیچ پسر خوبی این روزها پیدا نمی‌شود. باز هم در دلم می‌خندم. آدم‌ها مثل نیلوفر‌های آبی عجیب‌اند.

سماور که جوش می‌آید صدای قل‌قل‌اش تعییر می‌کند. برای خودم چند لیوان بزرگ چای پررنگ می‌ریزم و فکر می‌کنم. من می‌توانم صبح تا شب بدون هیچ دغدغه‌ای یک گوشه بنشینم و فکر کنم و کتاب بخوانم و فکر کنم و موزیک گوش کنم و فکر کنم و رویا ببافم. آب‌نبات‌هایی که خاله برایم فرستاده است در دهانم آب می‌شوند. خیلی دوست دارم که هرکس می‌داند من از چه چیز‌هایی خوشم می آید و برایم گوشه‌ای نگه می‌دارد. به بانو آت زنگ می‌زنم در یک مهمانی است در باغی خارج شهر. او عاشق مهمانی رفتن و رقصیدن است بدون نوشیدن الکل. مغرور است و بداخلاق. دوستش دارم. آنقدر زیبا هست که شب‌ها به خوابم بیاید.

آخر شب فکر می‌کردم چقدر حرف زدن با هرکدام از دوستانم متفاوت است. با یکی از ازدواج و دوستی، با یکی از مهاجرت یا ماندن، با یکی از آینده، با یکی از آخرین کتابی که خواندیم، با یکی از دوست‌پسرش، با یکی از سینما و با یکی از شوهرش. آدم‌ها را باید دقیق شناخت. تجزیه‌شان کرد و داخل یک باغ بزرگ کاشت. با هر کس باید از چیزهایی صحبت کنی که او علاقه دارد. برای این کار باید چند بعدی باشی. شب که می‌شود چراغ اتاقم صدا می‌دهد. ویزویز می‌کند. انگار می‌گوید درس بس است برو بخواب. نمی‌دانم این درس‌های لعنتی کی تمام می‌شوند. هجده ساله که بودم گرفتن دکترا برایم آرزو بود و حالا در بیست و هشت سال و ده ماهگی می‌بینم باز هم باید جلوتر بروم. فکر نکنم هیچ‌وقت مدرک خاصی مرا ارضا کند. همانطور که مدارک کلاس‌های عکاسی و هیپنوتیزم و کارآفرینی برایم ارزشی ندارند. عرض زندگی همیشه برایم از طول اهمیت بیشتری داشته است.


http://www.dreamlandblog.com/2009/04/28/p/04,34,30/