رویاها مثل جریان برق یک لامپ کمفروغ سراغم میآیند و ذهنم را اشغال میکنند. در این مواقع تنها کاری که از دستم برمیآید قدم زدن طول و عرض اتاق کوچک و دوستداشتنیام است که هر دیوارش را به یاد اقیانوسهای بیانتهای خروشان با یک رنگ آبی فرش کردهام.
این داستانها نه مثل فکرهای شیطنتآمیز یک پسربچهی نه ساله که نقشهی دید زدن همسایه را از پشت پنجره در ذهن میکشد است نه شبیه افکار منطقی آدمهایی است که برایشان دو به علاوهی دو برابر است با چهار. همیشه یک جای کار میلنگد. همین چند دقیقهی پیش بود که من در افکارم یک نویسندهی معروف شده بودم و پشت تریبون برای صلح جهانی و دنیای بهتر و معدوم کردن کلاهکهای هستهای به سیاستمداران موعظه میدادم. برای یک آدم رویایی مثل من، همهی خیالها و آرزوها مثل یک طناب رخت که لباسها را صبح تا شب تحمل میکند واقعی و لمسشدنی هستند.
نقشههای خوبی برای سرزمین رویایی و دهکدهی خلوتم دارم. شاید همهی نقشهها فردا صبح، مثل کاغذهای کهنهی فرسوده روی میز دریانوردان پیر در کشتیهای ماجراجو برایم ناآشنا باشد. اما تجربه نشان داده است که من همیشه به رویاهایم ایمان داشتهام و به آنها اعتماد کردهام. شاید هم مثل نقشهی گنجی که با نگاههایش ملتمسانه از تو میخواهد که باورش کنی تا تو را به گنجهای خوابیده زیر خروارها خاک برساند باشد. کسی هیچ وقت نمیتواند رویاها را صددرصد انکار کند. فقط در دنیا منم که به رویاهایم مثل نور فانوسهای دریایی در شبهای طوفانی ایمان دارم.