دلم که صبح برایت تنگ شد در اتاق تنهایی خودم که با بوی یاد تو فرش شده است و دیوارهایش رنگ آویز فیروزهای تو را دارد، با تو حرف زدم. دستان خیالم را باز کردم و چشمانم را بستم. تو را در آغوش گرفتم و فشارت دادم تا سرت را بالا آوردی و خندیدی و من مثل یک پسربچهی تنها، که بادبادکش را بالای کمد سفید صندوقخانه پیدا کرده است خوشحال شدم.
+ به بانو الف