May 25, 2009
داستان پسربچه و بادبادکش

دلم که صبح برایت تنگ شد در اتاق تنهایی خودم که با بوی یاد تو فرش شده است و دیوارهایش رنگ آویز فیروزه‌ای تو را دارد، با تو حرف زدم. دستان خیالم را باز کردم و چشمانم را بستم. تو را در آغوش گرفتم و فشارت دادم تا سرت را بالا آوردی و خندیدی و من مثل یک پسربچه‌ی تنها، که بادبادکش را بالای کمد سفید صندوق‌خانه پیدا کرده است خوشحال شدم.

+ به بانو الف


http://www.dreamlandblog.com/2009/05/25/p/02,38,16/