دهانم به لبخند باز نمیشود. لبانم به صحبت. چرا اینطوری شد؟ گناه ما چیست؟ گناه پدرانمان چیست که دوباره روزهای جوانیشان را میبینند باز مقابل چشمانشان؟ چرا ما؟ چرا مردان و زنان ایرانی؟ کسی هست بگوید کی تمام میشود؟ کسی هست بگوید کی بس میشود خیابانهای فرش شده با خون هموطنان ما؟ اینها که هدف گلولهها قرار گرفتند عراقی نبودند، جنگ نبود، ما فلسطینی نبودیم و آنها اسراییلی نبودند، ما برای زمینهای اشغالشدهمان نمیجنگیم. اینها که به قصد کشتن مردان و زنان شهر آنها را با باتوم مینوازند بچههای همین شهرند. باور میکنید؟
صبح تا شب فکر میکنم آخرش چه میشود؟ موسوی و کروبی و خیل عظیم مردم موفق میشوند باطل کنند انتخابات را؟ یا اگر هر روز تعداد کمتری به خیابانها بیایند چه؟ بعد از 10 روز همه چیز عادی میشود و زندگی روزمره آغاز. مردم در مکالماتشان میگویند حیف که مرد. ندا را یادت هست؟ آن مرد را یادت هست؟ عکسش را دیدی؟ برایت ایمیل میکنم. و باز تکرار هر روزهی یلدای سیاه. این روزها دلم گرفته و حوصلهی هیچ کاری ندارم. نمیدانم کی این اخبار بد تمام میشوند. کی به سرانجام میرسیم و آخرش مردم حقشان را میگیرند یا نه؟ به امید روزهای بهتر برای ایران. به امید خنده و دلهای خوش. به امید آرزوهای سبز چشمان پرامید، شبهای آرام و عشق و زندگی برای جوانهای این سرزمین خسته.