شاید کسانی که نوشتههای ما را دنبال میکنند فکر کنند ما هر روز حالمان ابر بهار است. دیروز من تلخ و امروز تو. اما هر چه باشد به قدرت اعجاز کلمه ایمان داریم که اگر نداشتیم با کلمهها و جملهها حصیر زرد رنگ خنک نمیبافتیم برای شبهای خلوت و دلگیر تابستان هشتاد و هشت که بوی نای کودتا میدهد.
بهت و حیرت مثل یک ماسک سفید روی صورت همهمان ماسیده است. حتا چراغ قرمز که سبز میشود همه باز هم با حیرت نگاه میکنند و باور ندارند، با خود میگویند شاید قرمز است و ما نمیدانیم. این روزها که دیگر از سبزی و خنده و شادی آن شبهای بعد از مناظره خبری نیست. بچه که بودم دوستانم به من میگفتند بعد از هر خندهای گریهای هست. آن روزها آنقدر به این جمله باور داشتم که همیشه سعی میکردم از ته دل نخندم و اگر معلم سر کلاس درس برای تمرین اشتباهم دعوایم میکرد آن را به خندههای قایم باشک دو شب قبل ربط میدادم. حالا شده حکایت ما. نمیدانستیم برایمان چه خوابی دیدهاند. برای همین بود که وقیحانه به دوربین نگاه میکرد و دروغ میگفت، میدانست که با برگههای رای قبلن هماهنگ شده است !
دیروز رفتم و دربارهی الی را دیدم. سکانس آخر هم حکایت ماست. بیام و آرزوهای دههی هفتاد میلادیمان هنوز در ماسههای سال هشتاد و هشت گیر کرده است. در همان ساحلی که الی در آن ناپدید شد، باید هنوز و هنوز و هنوز همه با هم هل بدهیم شاید از ماسهها جدا شود. شاید باز راه افتاد. فکر نکن مردم فراموش میکنند نگاه آخر ندا را، فکر نکن عکسهای این روزها بایگانی میشوند و فکر نکن آبروی رفتهی اینها در جهان به جوی باز میگردد. یادت باشد که تنها پنج کشور تاکنون تبریک گفتهاند. میرحسین موسوی هم از انتظار همهی ما بیشتر مقاومت کرد و ایستاد و ایستاده است هنوز. ما هم پشت سرش میایستیم، نیازی نیست به همدردی مریم رجوی که پناهندهی صدام بود یا اشکهای تمساح ولیعهد برای ندا که نمیدانم چرا باور نکردم از ته قلبش باشد. شاید با خودش میگوید اگر پدر من هم اینطوری ایرانیان را در خیابان به گلوله میبست او الان پادشاه ایران بود.
امشب صدای الله و اکبر بلندتر بود. و مرگ بر دیکتاتور. هر شب بلندتر میشود. جوانها یاد میگیرند کمکم که پدرانشان چگونه مستحکمترین قلعههای دیکتاتوری را به زانو درآوردند. باید بهشان زمان بدهیم. به خودمان و کوچکترها. شب دراز است و قلندر بیدار، موسوی هست و کروبی هست و ما جوانان هستیم و نویت ماست برایشان خواب ببینیم. ایرانیان خارج از کشور هم جلوی سفارتخانهها توجه همهی رسانهها را جلب کردهاند. این موج سبز را نمیشود در قفس محصور کرد. حرمتها ریخته شد و برهمه عیان شد برادربزرگ چه آرزویی برای شعارهای صادقانهی دههی هفتاد پدرانمان دارد. شبها روی پشتبام زیر آسمان تاریک به ستارهها نگاه میکنم و آنقدر بلند فریاد میزنم که ندا صدایم را بشنود. تا شب ترک بردارد و سپیده از درز ابرهای درخشان به ما بتابد. آنقدر باید بلند فریاد بزنیم تا گوشهای ناشنواییشان بشنود. جمعه ظهر هم بادکنکهای سبز را به آسمان خاکستری شهر میفرستیم تا چشمهای تاریکشان شاید انعکاس رنگ دلهای ما را در آسمان ببیند. یادمان باشد، همیشه مردم پیروز بودهاند، پینوشه، صدام، شاه، رفتنیاند. جنس حقیقت از نور است، نمیتوان پنهانش کرد در صندوقخانهی تاریک شهر. پیدایش میشود، یک روزی، یک جایی، در دست پسری باز، در چشم دختری شاید، در آه مادری، در افسوس پدری.
+ فرو ریخت پرها نکردیم پرواز
+ قرار نیست چیزی را فراموش کنیم
+ که انسان بمانی، که انسان بمانی، که انسان بمانی
+ تا همین لحظه هم، ما برندهایم
+ طویلترین زنجیر انسانی در طولانی ترین خیابان دنیا برای ایران
+ عکس: اینجا