Send   Print

امروز ماشینم را بردم کارواش. صندوق عقب را که باز کرد مرد، قیافه‌اش شبیه کسانی شد که در جزیره‌های دور شب‌های تاریک به گنج می‌رسند. تعجب کردم و رفتم جلو و پوسترهای موسوی را دیدم که در تمام این هشتاد روز بعد از انتخابات آنجا خوابیده بودند. ناراحت شدم و یاد روزهای خنده و شادی و عصرهای بلند و فراموش‌نشدنی قبل از 22 خرداد افتادم.

مرد خواست همه‌شان را جمع کند و بریزد دور، من دستش را گرفتم و همه‌ی پوسترها را روی هم چیدم و آوردم خانه. تیتر‌ها را که می‌خواندم یاد روزهای مناظره و شب‌های بی‌خوابی تا سه صبح افتادم. پیش به سوی ایران پیشرفته زیر پرتره‌ی بزرگی از موسوی، و یک پوستر بزرگ از کروبی با عکس‌های جمیله کدیور و ابطحی و سروش و کرباسچی و مهاجرانی. نخواستم به این زودی آن روزها را فراموش کنم. همه‌شان را در پوشه‌ای گذاشتم و در قفسه‌ی کتابخانه‌ام جایی برایش درست کردم تا روزی شاید برای دخترم یا پسرم داستان کودتای 22 خرداد را تعریف کنم. گرچه پدران ما از کودتای 28 مرداد چیزی در خاطر نداشتند ما اما باید برای نسل بعد داستان‌ها تعریف کنیم. دستبند سبزم اما روی میز تحریرم هنوز به من نگاه می‌کند. دستبندم را بایگانی نخواهم کرد. می‌خواهم نگاهش کنم تا انرژی بگیرم. دستبندم یک پیمان بزرگ است بین من و سرزمین ویرانمان. روزی دوباره پس‌ اش خواهیم گرفت. دوباره با همین رنگ سبز، همه جا فریاد خواهیم زد. روزی که چندان دور نیست.

Send   Print
همانا دیوارنویسی هفتاد نوع کودتا را دفع می‌کند.

عکس: تنها یک نمونه از فعالیت‌های شبانه‌ی ما. شهر که سبز شد، شاید چشمان کودتاچی‌ها باز شود، گرچه سرخی خون همشهری‌هایمان را ندیدند. شاید سبزی شهر را ببینند. اگر هم خود را به کوری بزنند، حداقل بذر امید را در دل هرکس که شعارهای سبز ما را می‌بیند کاشته‌ایم.

Send   Print
Send   Print

من تا امروز نمی‌دانستم که آبروی نظام از تجاوز جنسی به زنان و مردان ایرانی هم وطن و شکنجه‌ی آنها در کهریزک و حمله به کوی دانشگاه مهمتر است. بسی مسرور گشتم که فهمیدم. شاید اسراییلی‌ها هم اینطوری فکر می‌کنند که بر سر غزه آن بلا را نازل کردند و با مردم فلسطین اینگونه بیرحمانه و ظالمانه رفتار می‌کنند.

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش​های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی​پایان شود بی​آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل​ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی​چون

چه دانم​های بسیار است لیکن من نمی​دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
" مولانا "

+ تجاوز شده ولی دخول نشده !

Send   Print

سرنوشت ما دیکتاتوری نیست. سرنوشت پدرانمان هم نبود. آنها پیروز شدند و مجسمه‌های آن شاه را پایین کشیدند غافل از اینکه شیخ جای آن نهادند. ما نیز مثل آنها مبارزه خواهیم کرد و ساکت نخواهیم نشست. هر خبری، ای‌میلی، سخنی، تصویری، که امید به آینده و پیروزی را در دل مردم زنده کند یک مبارزه‌ی مثبت است. پدران ما در روزگاری که عصر اطلاعات لقب نگرفته بود با نوار‌های کاست و اعلامیه‌ها با دیکتاتوری جنگیدند و ما امروز با هر کیلک و نور تاباندن به خبرهای سلول‌های کهریزک و اخبار دولت کودتا چون همان اعلامیه‌ها مبارزه می‌کنیم.

چه دلنشین بود این سخن موسوی که می‌گفت: سرنوشت ما فقر نبود. شاید باید می‌گفت: سرنوشت ما دیکتاتوری هم نیست. بیایید در این روزهای پایانی تابستان هشتاد و هشت چون روزهای اولش، امید را زنده نگاه داریم و باز مثل همان دوشنبه‌ی معروف متحد و بیدار و پرامید برای گرفتن خون‌بهای ندا و سهراب و کیانوش و ده‌ها تن دیگر مبارزه کنیم تا آزادی را به چنگ بیاوریم و فرزندانمان چون ما مجبور به تحمل این جرسومه‌های فساد و سیاهی نباشند.

+ مسعود بهنود: داد از تو و آه از من
+ نوشته‌ی ابطحی مرا غمگین کرد ( احساس می‌کنم نوشته‌اش اجباری است مثل اعتراف‌هایش. چقدر کثیف‌اند این کودتاچیان )
+ سمیه توحیدلو هم برای اولین بار بعد از 71 روز زندان نوشت.

Send   Print
شب خسته‌تر از همیشه بعد از کار، خانه رسیدم. دوستم را خبر کردم و 11 شب رفتیم سراغ دیوارهای ساکت شهر. V می‌کشیدیم روی تنه‌ی درخت‌ها، روی ستون برق، روی تلفن‌های عمومی. آنقدر کشیدیم تا خسته شدیم. V کشیدم برای بغض حجاریان و اعتراف‌نامه‌ی دروغین‌اش که نه کلمه‌هایش، کلمات او بود نه جملاتش. V کشیدم برای اشک‌های تاج‌زاده. برای چریک پیر نوشتم: سبزها بیدارند. برای عرب سرخی برای صورت مظلوم محمد قوچانی، برای رمضانزاده نوشتم: ما سبزیم. من اگر تنها هم باشم به تنهایی شهر را سبز خواهم کرد. در دلم فریادی می‌کشم وقتی می‌بینم دیواری را که نشان کرده‌ام قبل از من، کسی رویش زنده‌باد موسوی نوشته است. می‌دانم کسان زیادی زیر این گنبد دودی شهر ما، به یاد فرداهای بهتر می‌خوابند و در عین ناامیدی هنوز برای آینده فریاد در دل ذخیره کرده‌اند. من هم یکی از آنها هستم.

ما هنوز که هنوز است بی‌شماریم. شهر را سبز می‌کنم برای شجاعت کروبی، برای قلب دلیر و بی‌باک موسوی. که کودتاچیان سیه‌چرده نمی‌توانند باتوم به دست، رنگ سفید به دیوار‌های شهر بپاشند. آنها تنها می‌دانند چگونه بی‌گناهان را در شب‌های تار مخفیانه شکنجه و اجسادشان را دفن کنند. آنها حریف دیوارهای سبز شهر نخواهند شد. تابستان داغ و تف‌زده‌ی هشتاد و هشت بوی کودتا می‌دهد اما هنوز سر تمام شدن ندارد. ما در این سیاهی‌ها شمع بی‌فروغ امید سبز را در دل‌هایمان بیدار نگاه می‌داریم.

+ این خاری است در گلوی کودتاچیان
+ دیوارهای شهر فریاد می‌زنند
+ راه سبز امید

Send   Print
به چه فکر می‌کنی چریک پیر؟ ما می‌دانیم. ما می‌دانیم. غصه نخور. قبل از تو کسان زیادی بر آن صندلی‌ها آفتاب را انکار کرده‌اند و بعدترش با ما به سرنوشت یکسان همه‌ی دیکتاتوران تاریخ خندیده‌اند. بغض نکن چون ما هنوز سبزیم و بیدار. تا فرداها و همیشه.

+ Iran puts senior reformers on trial over unrest
+ مزخرف‌ترین روزهای این تابستان ...
+ ما به امید زنده‌ایم

Send   Print

در گودر من اول نوشته‌ی زیبای آذین بود و بعد که حسابی لذت بردم از قلمش، قطعه‌ای که دوست جانش برایش هدیه آورده و دایم در ضبط است را دانلود کردم و گوش دادم. پست بعدی متعلق به پدرام نازنین بود. شعری از گلشیری بزرگ. در حالی که داشتم قطعه‌ی آذین را گوش می‌دادم شعر را خواندم. زنده شدم. شما هم اول قطعه‌ی رود را دانلود کنید و بعد شعر هوشنگ گلشیری را آرام آرام بخوانید. این پست ترکیبی از حس زیبای دو بلاگ دیگر است:

قناری من
چه سال‌هایی‌ست
تو را که دیگر نیست
امیدِ بال گشودن در آبی ِ آن دور
مرا که بی قفسی حتی
تمام ِ سال از این کوچه‌باغ می‌گذرم
قناری من
بهانه را که بمانیم دور از آن آبی
بخوان بخوان که مرا خود بهانه خواندن‌هاست
که لانه سازی این مرغ در گذرگه این باد
و زنده‌رود که جاری است تا دل مرداب.

Send   Print

برای مبارزه با دیکتاتوری راه‌های متفاوتی هست همانطور که به قول رضا مارمولک معروف راه‌های رسیدن به خدا به تعداد انسان‌های روی زمین متفاوت است. من این شب‌ها تا دیروقت در خیابان‌‌ها و کوچه‌های محله پرسه می‌زنم و با دوستان دیوار‌های شهر را سبز می‌کنیم. روی پول‌ها هم می‌نویسیم. انتقال پول از بانک‌های دولتی به خصوصی یا تبدیل به ارز کردن آنها هم بسیار مفید است. دیوارنویسی تنها کاری است که این‌ شب‌ها من را آرام می‌کند. تلفن‌های عمومی، خودپرداز‌‌ها، صندوق‌های صدقه، دوستان جدید من هستند که هر شب به آنها سر می‌زنم و با یک اسپری سبز از خواب بیدارشان می‌کنم. عکس‌هایی هم خواهم گرفت که در سرزمین رویایی رونمایی خواهند شد.

بهترین کار نوشتن روی پول‌ها است چون هر کسی قادر به انجامش است و ریسک کمتری دارد. عذاب وجدان سرمایه‌ی ملی را لطفن کنار بگذارید و به کودتایی فکر کنید که آینده‌ی ایران را برای سالها تباه کرده است. در ضمن بانک‌ها هم کمکتان می‌کنند که شعارهایتان را جابه‌جا کنید. این لطف کمی نیست. بیکار ننشینید.

+ بلاگ دیوارنویسی
+ این یکی از بهترین بیانیه‌هایی بود که هفته‌ی پیش خواندم.
+ من: میر حسین موسوی
+ زمستون شد دوباره
+ ای هم صدا با من بخوان
+ شعارنویسی در اتوبان, تابلوهای راهنمایی و روی دیوار و روی پول

Send   Print
به راستی او کیست؟ او که هنوز در پس هجوم همه‌ی این نیز‌ه‌های آویخته، کنار ما ایستاده است. رنجید و نگریست و دلش دریا شد، او در اقیانوس اشک‌های مادران و پدران ماتم‌زده بر ضربات مو‌ج‌های کودتا راند و اینک همگان او را مرد دریاهای سیاهی و ماتم می‌شناسند که می‌داند چگونه در شب‌های تار بدون نور فانوس‌های دریایی به ستارگان بنگرد و دست در دست مردم ساده‌ی سبز، غرق در سرخی خون دل‌‌هایشان براند.

او کیست؟ همان که کمتر کسی سال گذشته نامش را با افتخار می‌برد. کمتر کسی او را می‌شناخت و نمی‌دانستیم که سال دیگر هر جمله از هر بیانیه‌ی غمگین‌اش را چندین باره خواهیم خواند. او که بود که همه ایران را سبز کرد و خون‌ها و زخم‌های پیر و جوان هم نتوانست سبزی فریاد‌های بلند شبانه را بر سر دیکتاتور زرد کند.

او کیست که اینبار ایستاد با ما؟ او کیست که سکوت نکرد و آرزوهای خندان ما را؛ پشت پرده، قربانی مصلحت و منفعت دنیای خودش نکرد. او که پا به پای ما دوید و خسته نشد، ما گریستیم و او بغض کرد، او که بود که برای نقش شادی بر لبان ما بر سر عالیجنابان فریاد زد. او می‌داند که ما ایستاده‌ایم و تا دوباره این گربه‌ی رنجور مریض را از بند آزاد نکنیم از پای نخواهیم نشست. او با ماست و این خود بهترین دلگرمی است در شب‌های کوتاه تابستان 88. تاریخ معاصر ایران نام او و شیخ همراهش را فراموش نخواهد کرد که ماندند و با دل‌های سرخ از سبزی این راه پر از خون و وحشت و جنازه، خستگی را فراموش کردند. قدرت اگرچه برای ابلهان آرزویی دیریافته است، برای انسان‌های بزرگ در تاریخ، تنها وسیله‌ایست تا بند‌ها را پاره کنند و آزادی را در آسمان تقسیم.

+ عکس: اینجا
+ گوش کنید:
قسم به بوسه‌ی آخر، قسم به تیر خلاص
قسم به خون شقایق، نشسته بر تن داس

+ گوش کنید: 22 مرثیه در تیرماه. اشعار شمس لنگرودی با صدای شاعر.

Send   Print

با اینکه چند روزی از تولدش می‌گذشت دلم نیامد برایش کادو نگیرم. وارد کتابفروشی دنج شدم و کتاب‌هایی که همیشه دوست داشت بخواند را برایش انتخاب کردم تا بهانه‌ای برای کتاب نخواندن نداشته باشد. بعد فکر کردم همیشه خودم دوست داشتم دو تا بادکنک که با گاز مخصوص در هوا می‌ایستند با روبان روی کادوهایم داشته باشم. رفتم برایش دو تا بادکنک سبز و نقره‌ای انتخاب کردم. با روبان بستم به کتاب‌هایی که در کاغذ کادوی سبز و نقره‌ای شان خوابیده بودند.

زنگ زدم بیاید پایین تا کادوهایش ذوق‌زده‌اش کنند. دل درد بود و خودم مجبور شدم بالا بروم و کادویش را تحویل بدهم. بادکنک‌ها تا سقف راهرو بالا رفته بودند. به نظر خودم این بهترین بود. در را که باز کرد کمی جا خورد. دعوتم کرد داخل. کتاب‌ها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. هیچ نخواست که بازشان کند. چایم را خوردم. زل زده بود به صفحه‌ی تلویزیون و فرار از زندان نگاه می‌کرد. حوصله‌ام سر رفت. کمی بهت زده بودم از اینکه آنطور که فکر می‌کردم خوشحال نشد. حتا کادوها را باز نکرد. حتا بوسم نکرد. خوب می‌دانستم که من همان پسری هستم که تمام رازهای این دختر زیبا را می‌داند اما به قدر دیگر دوستان پسرش برایش خرج نمی‌کند. قدر آنها اهل پارتی گرفتن و شاد بودن نیست. وقت خداحافظی صورتم را جلو بردم تا بوسش کنم و جوابم فقط نگاه چشمان زیبایش بود. با چند کلمه‌ای که چون بهت زده بودم دقیقن یادم نیست.

در راه برگشت با خودم فکر کردم شاید کتاب‌های من مثل کادوهای گرانقیمت بقیه برایش جالب نبوده. اما چرا حتا بازشان نکرد؟ چرا ذوق زده نشد و چند ثانیه حتا بغلم نکرد؟ او که همیشه در پارتی‌ها در آغوش پسرهای دیگر است و بعد این من هستم که باز درد دل‌هایش را بعد از مهمانی گوش می‌کنم. این اولین و آخرین دختر زیبایی نیست که من می‌بینم میزان علاقه‌اش به قطر کیف پولت وابسته است. بعد به همه‌ی کافه‌هایی فکر کردم که در آخر دست به سینه کنار در می‌ایستاد تا من میز او و دوستانش را حساب کنم و در را برایشان باز کنم و دیدارمان را تمام کنیم. نمی‌دانم چه قانونی است که دخترها همیشه مهمان پسرها هستند؟ این کار نوعی احترام گذاشتن است؟ نه! اگر من دختر بودم سعی می‌کردم برای هیچ جرعه‌ی قهوه‌‌ای مدیون کسی نباشم. چه برسد به اینکه میز دوستانم را هم حساب کند. فکر نکنم دیگر دوستان خوبی مثل بانو الف و بانو سین با حرف‌هایی که در چشم‌های ما موج می‌زد و عمیقن درک می‌شد و نیازی به گفتن نداشت راملاقات کنم. رابطه‌ها عجیب‌ترین معجزه‌های بشریت‌اند. عجیب‌تر حتا از راه‌رفتن حلزون‌ها.

Send   Print

هر چه تار و پود امید و آرزو ریسیده بودیم برای این وطن کهنه‌ی لعنتی، پنبه شد. باد پنبه‌‌ها را با خود برد و ما ماندیم و این شهر دود گرفته‌ی خاکستری و آجان‌های کوکی و سرنوشت تیره و تار در برابرمان. کاش می‌شد درد خود را در تنه‌ی تمام درختان این سرزمین فریاد بزنیم تا سبزینه‌های برگ‌هایشان، آبستن میوه‌های پوچ یخ‌زده شوند.

+ گوش کنید: Yasmin Levy - La Alegria

Send   Print
این روزها همه بیشتر به آزادی فکر می‌کنند که در عین ناامیدی نزدیک است. نزدیک‌تر از آنچه می‌پنداریم. صدایش هر شب ساعت ده از پنجره در خانه‌ها می‌پیچد. وقتی مادربزرگ‌ها هم برای کسانی که فرزندانشان را از دست دادند دعا کنند، نشان می‌‌دهد چقدر پیروزی نزدیک است. حال چه فرق دارد کمی این دلقکان عربده هم بکشند و آجان‌ها سنگفرش خیابان‌ها را با نگاه‌های کثیفشان آلوده کنند. ما صبر می‌کنیم. آسمان گرچه نمی‌بارد این روزها، اما دریاها اشک دارد در دلش. ما صبر می‌کنیم تا اول بهار آزادی و سبزی دستان جوانانی که از خوشحالی در خیابان اشک بریزند. ما صبر می‌کنیم تا روزهای داغ و خونین تابستان هشتاد و هشت بگذرد و یک بعدازظهر بهاری زیر اشک و ‌نم‌نم باران عکس ندا را با روبان‌های سبز بر سر بگیریم و با فریاد‌های از سر شوق‌مان امیرآباد را تا صبح بیدار نگاه داریم.

+ با غرور و افتخار تقدیم می‌کنم به زن روزهای ابری که می‌نویسد دوباره

Send   Print

این روزها مثل یک کابوس سیاه از بالای سرمان رد می‌شوند. مثل ابرهایی که بارور از خون و شکنجه و مرگ عزیزترین‌ها باشند. مثل باد‌هایی که بوی ناله‌های مادران تنها را می‌دهند، مثل صدای ناله‌ای دور که از گلویی پدری درمانده در زیر آوار غصه بیرون می‌آید. افسردگی و فریاد از این درد را در چشم‌های مردم شهر می‌شود خواند، فغان و ترس از فرداهای نامعلوم را می‌شود در دل‌ جوانان خندان دو ماه پیش دید. حالا همه قصد کوچ از این سرزمین را دارند. مثل پرستو‌هایی که در کویر تف‌زده سرگردان باشند. بر آتش این جهنم نگاه می‌کنند و در دل سبزی و خنکای دموکراسی و کمی آزادی را در سرزمین‌های دور آرزو می‌کنند.

به: دوست دربندم

Send   Print

کمی اشک و بغض و در آخر یک آغوش آشنا و صمیمی. و بعد موسیقی تمام می‌شود و جز سیاهی و دوری چیزی نمی‌بینی. همیشه همینطور بوده. همیشه جاده‌های موازی چشم‌های منتظر و نگاه‌های عاشقانه را در قبر‌های سیاه زندانی کرده‌اند. همیشه دریاها و کوه‌ها، دوستان آسمانی را، دستان صمیمی را، حرف‌هایی که در نگاه تنها خوانده می‌شود بی هیچ صدایی، دل‌های تنگ و قلب‌های داغ و مهربان را از هم دور کرده‌اند. مثل برگ‌های پاییز که باد آنها را به هر سو می‌برد، زندگی و سرنوشت هم ما را با خود این سو و آن سو می‌کشد و خود نمی‌دانیم. کاش در خیابان‌های این شهر فروشگاه‌هایی بود که می‌شد نگاهی عاشقانه و کمی آغوش گرم ازشان خرید. حیف که رویاهای من همیشه تنها و دور از دسترس‌اند.

Send   Print

برایش شدیدن نگرانم. دلم شور می‌زند. چند روزی هست که نمی‌نویسد و جواب ای‌میل هم نمی‌دهد. راه تماس دیگری هم با او ندارم جز ای‌میل. دلم برایش تنگ شد. کجاست الان؟ نکند گرفتار این جغد‌های بیمار شده باشد؟ نمی‌دانم آیا گفتن نام بلاگش صحیح است یا نه؟ به هر حال فعلن صبر می‌کنیم. منتظر می‌مانیم پشت در داستان‌های جادویی‌اش. تا بیاید و برایمان چیزی بنویسد و خیالمان را راحت کند. هر کجا هست سلامت باشد و برایش انرژی مثبت خواهم فرستاد که برگردد و بگوید همه‌ی فکرهای منفی شما اشتباه بود. دلم براش تنگ است. فقط همین.

Send   Print
شصت و نه آرزو، رویا، شصت و نه نور چشمی مادر، چشم و چراغ پدر. شصت و نه تلاش بی‌سرانجام برای آزادی، شصت و نه اسطوره و شهیدهایی که گویی ادامه دارند در آب و خاک این سرزمین. شصت و نه فکر و خیال قبل از خواب. دیگر تمام شدند. دو ماه کمتر است که تمام شدند. دژخیمان فاسد سیه‌چرده، روی بعثی‌ها و اسراییلی‌ها را سفید کردند. روی نسل‌کشی مردم بالکان را. و این شصت و نه ستاره‌ی شب‌های تاریک سرزمین ما، چه خوب می‌درخشند در این شب‌های نازک و تف‌زده‌ی بیداد و تنهایی. این شصت و نه اسم تکراری و داستان‌های خونین و جلادان نقاب بر سر تاریخ، مدام تکرار می‌شوند. افسوس که فکر کردیم باطبی و مومنی و سمیعی‌نژاد و سیگارچی آخرین آنها هستنتد. آخرین اعتراف‌کنندگان. اما دیکتاتور‌ها به سیاهی‌ها دل می‌بندند و ستاره‌ها و درخشش خیره کننده‌ی ماه در شب‌های تار، آنها را به کشتن فانوس‌های دریایی وا می‌دارد. نمی‌دانند فانوس‌ها که خاموش می‌شوند، ستاره‌‌ای متولد می‌شود و در شب‌های طوفانی راه را به کشتی‌شکستگان دریاهای دور نشان می‌دهد.

+ فهرست 69 نفره کشته ها به مجلس ارائه شد
+ نامه ابراهیم نبوی به احمدی‌نژاد
+ دیروز و امروز تاریخ برای ما ایرانی ها به روایت عکس
+ 22 مرثیه در تیرماه اثر شمس لنگرودی را گوش کنید.
+ دو هفته در بازداشت لمپن‌ها

Send   Print

موسوی چنان کن که سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.

Send   Print

نوشتن نوشتن نوشتن
كشيدن كشيدن كشيدن. عكس گرفتن، فيلم گرفتن، ثبت كردن.
اينها وظايف خُردخُرد ماست در اين دوران كه زندگي مي‌كنيم. اينها تاريخ است و ما ماموران تاريخ‌نگاري هستيم. اين وظيفه‌اي است كه تاريخ حكم آن را براي ما نوشته است و ما هيچ عذري براي شانه خالي كردن از زير آن نداريم.
در دوراني كه هم اينك آن را طي مي‌كنيم، تاريخ چنگالي فشرده و سنگين دارد. هوايي كه ما تنفس مي‌كنيم از سرب است و چيزهايي كه ما مي‌شنويم از طلاي ناب .
آنچه مي‌بينيم الماس تراش‌خورده هزار وجهي است كه نبايد ذره‌اي از آن را ناديده، ناگوش سپرده، نانيوشيده و نادرك كرده فرو بريم و به دست بيداد فراموشي بسپاريم.

ادامه‌ی مقاله‌ی زیبای نورالدین زرین کلک را در اعتماد ملی روز شنبه بخوانید.

Send   Print
باید برای حقیقی کردن رویاها و آرزوهایمان آگاه و بیدار باشیم.
Send   Print

از حوزه‌ی رای که برگشتیم آنقدر خسته بودم که خوابم برد. باید تا شمارش آرا بیدار می‌ماندم و زودتر برای شادی‌های فردا با دوستانم برنامه‌ریزی می‌کردم. در خواب کابوس دیدم. احمدی کودتا کرده بود و با بی‌حیایی در روز روشن می‌خواست سر 20 میلیون ایرانی را کلاه بگذارد. مردم بیرون ریختند و آتش، شهر را گرم کرد. قلب‌های دختران و پسران شجاع شهر با سوزش تیر جلادان سوخت و آرام نگرفت. عده‌ای در زندان‌ها بدتر از پدرانشان در زندان‌های ساواک شکنجه شدند و دهان پاکشان زیر لگد‌های بسیجی‌های مخلص خرد شد. عده‌ای طاقت نیاوردند و آرام و در تنهایی گوشه‌ی کانتیر‌های کهریزک آخرین نفس را با شجاعت فرو دادند.

عده‌ای دیگر را در یک تئاتر خیلی واقعی و جدی وادار به گفتن آن چیز‌هایی کردند که آرزویش را داشتند بشنوند. مردم اما از هر فرصتی برای فریادهای سبزشان استفاده می‌کردند و نمازجمعه و لیگ برتر و چهلم و مراسم دولتی دیگر برایشان فرقی نداشت. آنها آرام آرام جبهه‌های سبز را فتح می‌کردند و زیر لب با خود ترانه‌ی پیروزی می‌خواندند که می‌دانستند نزدیک است. جلادان سیاه‌پوش در لجنزار افکارشان دست و پا می‌زدند و اینبار حتا مراجع دینی هم با هر جمله نیشتری بر ملاج‌شان فرود می‌آوردند.

هنوز خوابم. هنوز کابوس می‌بینم و نمی‌دانم کی بیدار خواهم شد. هنوز منتظرم که چشمانم را باز کنم و شهر را سبز ببینم. فردا باید جشن بگیریم. فردا شنبه 23 خرداد است و در تاریخ ایران جاودانه خواهد شد. وقتی که بیدار شوم و ببینم ندا زنده است و با معلم موسیقی‌اش کلاس دارد، در راه کلاس با مردم کوچه و خیابان فریاد شادی می‌کشد، سهراب زنده است و در خیابان‌ها می‌خندد، کیانوش زنده است و لباس‌های سبزش جای دلش سخن می‌گویند و دل مادری از این کابوس من در داغ فرزندش نشکسته است، ناله‌ی پدری که دو ماه است از پسرش خبری ندارد در سیاهی این شب‌های گرم و تف‌زده گم نشده است. دلم می‌خواهد روحم را دلم را، از چنگال‌های تیز این کابوس سیاه خلاص کنم. کسی اما برایم لالایی می‌خواند: سر اومد زمستون ... شکفته بهارون ...

+ سایه: کابوس
+ امضا کنید: Letter to The UNHRC, requesting that the case of the systematic and widespread violation of the basic rights of the Iranian people be referred to the Security Council
+ امضا کنید: برای آزادی ابطحی
+ شناسایی کنید

پ.ن. این متن را به دعوت گراند کافه نوشتم برای جنبش سبز. هر کس دوست دارد در این باره بنویسد را دعوت می‌کنم.

Send   Print
Send   Print

بعضی‌ها در روزهای خاصی از زندگی‌شان یکباره از ذهن مردم شهر پاک می‌شوند. بعضی‌ها خیلی وقت است مرده‌اند، گرچه عمر نوح داشته باشند و سرطان هم از چهره‌ی پلیدشان بیزار باشد. بعضی‌ها گرچه خاکستری باشد نامشان، جایی، روزی، با عده‌ای، شاید، حرفی بزنند که برای همیشه عزیز قلب‌های مردم شهر شوند. بعضی‌ها یکباره تبرئه می‌شوند گرچه در بند پیر شده باشند و دیگران گرچه آزاد‌ترین مردم شهر؛ در زندان نفرین مادران داغدار، تا ابد ناله خواهند کرد.

انسان‌های که در زیر اسم ناپاک شان می‌آید برای من امروز مردند و دیگر حاضر نیستم خبری، نامی، صدایی از گلوی سیاهشان یا ذهن دو رنگشان بشونم. آنها به تمام شهدای این پنجاه روز خیانت کردند، به تمام ناله‌های مادران بر خاک دختران و پسران شهر خندیدند و بغض پدر‌ان داغدار را مسخره کردند. آنها امروز مردند برای همیشه.

داریوش فرضیایی (عموپورنگ)، افشین قطبی ، حسین رضازاده، محمد صالح علا، احمد نجفی، محمدرضا شریفی نیا، جهانگیر الماسی، مجید مظفری، سیروس مقدم، واحدی.

+ دو روز فرصت برای بازگشت به آغوش ملت؛ درنگ نکنید!
+ مرگ ناگهانی یک نفر در مراسم تنفیذ
+ من برای جنبش سبز چه کاری می توانم انجام دهم؟
+ آنها که به تنفیذ رفتند و آنها که نرفتند
+ چگونه دیوار نویسی کنیم؟
+ چگونه ایران را سبز کنیم؟
+ تهران، بعد از تنفيذ رئيس جمهور بيست و چهار مليونی
+ جانورشناسی مراسم تنفیذ
+ عکس‌های درگیری‌های امروز
+ كنترل شهر تهران توسط نيروهاي بسيج در روز تنفیذ
+ فیلم: مادر ندا آقا سلطان
+ فیلم: تهران، میدان ونک. 12 مرداد روز تنفیذ
+ فیلم: تهران، اطراف ونک. 12 مرداد روز تنفیذ
+ لالالالا دیگه بسه گل لاله
+ الله و اکبرهای امشب 12 مرداد. بام‌های تهران
+ شهرام ناظری: مرا فریاد کن

Send   Print


Send   Print

طاقت بیار می‌شه شنید خندیدن دلخواه رو
تو زنده می‌مونی رفیق، طاقت بیار این راه رو
طوفان رو پشت سر بزار، اون سمت ما آبادیه
این زمزمه تو گوشمه، فردا پر از آزادیه

امروز یاد ای‌میل‌های یک سال قبل خودم و ابطحی افتادم. آدم‌ها همیشه در سخت‌ترین روزهای هم، یاد کوچکترین خاطرات خود می‌افتند. وقتی هم را از دست می‌دهند، ذره‌ای خاطره از شهد شیرین‌تر می‌شود. نامه‌ی ابطحی را که برایم فرستاده بود خواندم و در دلم گفتم: طاقت بیار رفیق

+ ببینید: طاقت بیار رفیق
+ گوش کنید: طاقت بیار رفیق
+ دختر ابطحی: "متن اعتراف ها متن بابا نبود"
+ مسعود بهنود: موستوجبی موستوجبی
+ بیانیه شماره 10 مهندس میرحسین موسوی در مورد دادگاه گروهی از فعالان نهضت سبز
+ عکس: کسوف

Send   Print

اول. دلم نمی‌خواست چهره‌ی زجرکشیده‌ی ابطحی را ببینم. به گمانم رهبر یک حزب باید قوی‌تر از این باشد تا بشکند. چشم میلیون‌ها جوان به آنهاست. هرچقدر خودمان را دلداری بدهیم اعترافات آنها به ضرر جنبش سبز بود. دلم می‌خواست محکم باشند و ناگهان همه‌ی حقیقت را بگویند. چه اگر نمی‌توانستند کار سیاسی کنند و ندانند که در زندان‌ها چه بر سر سیاست‌مداران می‌آید نمی‌بایست سیاست‌ورزی هم می‌کردند. من دفاعیات خسرو گلسرخی و مرگ شجاعانه‌ی او را به ترس و خواری قایم باشک صدام حسین تنها به مثابه‌ی یک رهبر در انتهای راه ترجیح می‌دهم. من اعتصاب غذای اکبرگنجی و مقاومت سازگارا را به سخنان عطریانفر و ابطحی ترجیح می‌دهم. با این مزیت که آن روزها رسانه‌های دنیا و جنبش سبزی همراه آنها نبود و امروز دنیا کنار مردم سبز ایران ایستاده است.

دوم. امشب فکر می‌کردم موسوی به چه فکر می‌کند؟ چه سخت است وقتی ببینی طرف مقابل با سلاح شکنجه دوستانت را علیه‌ات بسیج کرده است. آیا فردا صبح بیانیه‌ی شجاعانه‌ای می‌دهد و پاتک کودتاچی‌ها را پاسخ خواهد داد؟

سوم. خونین‌ترین تابستان صد سال اخیر ایران دارد به نیمه می‌رسد. امیدوارم این خون‌ها و زخم‌ها و این الله و اکبرهای شبانه روزی ثمر بنشیند و مردم این سرزمین هم بتوانند طعم زندگی و لبخند و آزادی را بچشند.

+ سیاوش قمیشی: طاقت بیار رفیق
+ دکترین شوک به سبک ایرانی-ولایی