کمی اشک و بغض و در آخر یک آغوش آشنا و صمیمی. و بعد موسیقی تمام میشود و جز سیاهی و دوری چیزی نمیبینی. همیشه همینطور بوده. همیشه جادههای موازی چشمهای منتظر و نگاههای عاشقانه را در قبرهای سیاه زندانی کردهاند. همیشه دریاها و کوهها، دوستان آسمانی را، دستان صمیمی را، حرفهایی که در نگاه تنها خوانده میشود بی هیچ صدایی، دلهای تنگ و قلبهای داغ و مهربان را از هم دور کردهاند. مثل برگهای پاییز که باد آنها را به هر سو میبرد، زندگی و سرنوشت هم ما را با خود این سو و آن سو میکشد و خود نمیدانیم. کاش در خیابانهای این شهر فروشگاههایی بود که میشد نگاهی عاشقانه و کمی آغوش گرم ازشان خرید. حیف که رویاهای من همیشه تنها و دور از دسترساند.