این روزها مثل یک کابوس سیاه از بالای سرمان رد میشوند. مثل ابرهایی که بارور از خون و شکنجه و مرگ عزیزترینها باشند. مثل بادهایی که بوی نالههای مادران تنها را میدهند، مثل صدای نالهای دور که از گلویی پدری درمانده در زیر آوار غصه بیرون میآید. افسردگی و فریاد از این درد را در چشمهای مردم شهر میشود خواند، فغان و ترس از فرداهای نامعلوم را میشود در دل جوانان خندان دو ماه پیش دید. حالا همه قصد کوچ از این سرزمین را دارند. مثل پرستوهایی که در کویر تفزده سرگردان باشند. بر آتش این جهنم نگاه میکنند و در دل سبزی و خنکای دموکراسی و کمی آزادی را در سرزمینهای دور آرزو میکنند.
به: دوست دربندم