جملهی پایانی مقالهی بابک داد را چندین بار خواندم و فکر کردم. و بعد احساس کردم ندا را سالهاست که میشناختهام. دلم برایش تنگ شد. با خود گفتم: حکومتها به کفر میمانند به ظلم نه:
من تا امروز نمیدانستم که آبروی نظام از تجاوز جنسی به زنان و مردان ایرانی هم وطن و شکنجهی آنها در کهریزک و حمله به کوی دانشگاه مهمتر است. بسی مسرور گشتم که فهمیدم. شاید اسراییلیها هم اینطوری فکر میکنند که بر سر غزه آن بلا را نازل کردند و با مردم فلسطین اینگونه بیرحمانه و ظالمانه رفتار میکنند.
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
" مولانا "