September 21, 2009
داستان آدم‌های خوبی که کم شده‌اند

بعضی وقت‌ها آدم‌های اطرافت آنقدر بد می‌شوند که با خودت فکر می‌کنی آدم خوب هم مگر پیدا می‌شود؟ دخترهای اطرافت آنقدر بداخلاق و غیرقابل فهم می‌شوند که فکر می‌کنی هیچ راهی ولو سرسوزن اشتراکی بین فکرهای ما نیست. بعد فکر می‌کنی که همه‌ی دخترها اینطوری‌اند و آنها که نیستند هم دارند فیلم بازی می‌کنند. دخترها هم عین همین داستان را برای پسرها فکر می‌کنند. رابطه‌ها بر اساس نقاب اهل کتاب بودن و فهم موسیقی و شعر و ادبیات و سینما شکل می‌گیرد و آخر می‌فهمی با چه بازیگر باتجربه‌ای طرف بوده‌ای همه‌ی این روزها. او نام تمام این کتاب‌ها را در روزنامه‌های زرد خوانده بوده و اسم فیلم‌ها را هم از دوستانش شنیده و کمی خودش به آن اضافه کرده است. و تو در تمام این روزها در آب‌نمک دوستت خوابیده بودی به صورت استند‌بای تا تکلیف رابطه‌اش با یکی دیگر مشخص شود که اگر بهم خورد تو را سریعن جایگزین کند.

و در تمام این روزها و ساعت‌ها و ثانیه‌ها و تلفن‌های گاه‌ و بیگاه دخترها خواب ازدواج و ماه عسل در اروپا را می‌بینند و پسرها هم به دنبال سراب یک سکس داغ در اتاقی تاریک می‌دوند.

پ.ن. امشب بعد از چهار ماه فیلم خواهم دید. از آرشیو فیلم‌های ندیده‌ام نوستالژیای تارکوفسکی را انتخاب کردم. باید به زندگی عادی برگردیم. همه‌ی ما. و بعد پیروزی‌مان را جشن می‌گیریم به زودی زود. باور کنید.


http://www.dreamlandblog.com/2009/09/21/p/02,44,17/