یک روز من مچاله میشوم. زیر خبرهای بد این سرزمین. هر روز و هر ساعت و هر لحظه. خبری از سیاهپوشان، خبری از موجه نشان دادن مرگی، خبری از زندانیان بی کس، خبری از پای فشردن دیکتاتور بر حماقتهای پلیدش. خبر از ترس، خبر از ظلم، خبر از درد. این دردها من را له میکند. نمیتوانم تاب بیاورم. نمیتوانم اخبار را نخوانم و خودم را به کوری بزنم. نمیتوانم نبینم. نمیشود. نه من نمیتوانم. درد میکشد روحم. من خسته شدم از این همه سیاهی. از این همه شب پرستان منکر خورشید. من دلم یک شهر آفتابی میخواهد و یک دوچرخه.
من گناهی نداشتم که باید همهی این سیاهیها را بشنوم و ببینم و تحمل کنم. من خسته شدم. خسته. و این تازه آغاز راه است. من دلم یک خانهی کوچک میخواهد. یک کنج خلوت. یک آرامش ممتد. یک آزادی آرام و بیصدا. من کسی را آزار نخواهم داد. به همه لبخند خواهم زد و برای خودم آنقدر زندگی میکنم تا بمیرم. اما اینجا هر روز و هر روز با اخبار تلخ از دهان این دلقکان یاوهگو میمیرم و زنده میشوم. بس است. ما میخواهیم زندگی کنیم. قدرت و جاهطلبی کورشان کرده. لعنت به چشمان تاریکشان. لعنت. این تلخترین نفرین من بر وجود آنهاست.
+ لاریجانی: خیانت موسوی به انقلاب در سنخ خیانت مسعود رجوی است
+ نامه شبنم مددزاده از قرنطينه زندان اوين