لبخند تو هست و نگاه من در خیابانهای سرد آبان. میانهی آبان 88 خیابانهای شهر آبستن حادثهای دیگرگون هستند. مشت تو، نبض من، صدای تو، نفس من، فریاد تو، اعلامیههای من، ماژیک سبز تو بر دیوارهای شهر، دست بند سبز من باز دوباره، باز دوباره، دوباره باز، باز دوباره همهی شهر را رنگ خواهد کرد. از آن سبزهای جاودانه که بعدش بنویسیم ننگ با رنگ پاک نمیشود. ما هستیم و بیشمار باز دوباره هستیم. در شهر، در خیابان، دانشکده، پشت بام، مترو، اتوبوس، زیرگذر، در هرجایی که بوی دیکتاتور به مشام برسد. ما بیشمار میمانیم مثل کابوسهای زرد دیکتاتور در روزهای آغازین آبان 88. ما بیشماریم باز دوباره، دوباره باز، باز بیشماریم. مثل 18 تیر، مثل روز قدس، مثل نمازجمعهی سبز. ما سبز ماندهایم و تقصیر خودمان هم نیست. بهار سبز است. نخواه زرد و زار باشیم مثل دندانهای تریاکخوردهی بیمار. ما صافیم، سبزیم، دست در دست، باز دوباره با هم، دوباره باز باز دوباره و دوباره با هم. بیشماریم آخر. باز در میدان در خیابان در دانشگاه. ما باز سبزیم دوباره هنوز. هنوز و هنوز تا همیشه. تا وقتی دیکتاتور را سبز کنیم. سبز میفهمی که. دستت را به من بده. چند روزی بیشتر نمانده. بلند شو رفیق.
هنوز یک ماه نیست که از ایران رفته، عکسهایش را همه جا گذاشته با لباسهای عجیب و غریب در کارناوالهای هالووین. و من تعجب میکنم از این خاصیت فخرفروشی و تطبیقپذیری ایرانیان. فخرفروشی از این لحاظ که به دوستان داخل کشورش ثابت کند حسابی تغییر کرده و خارجی شده است و تطبیقپذیری از این رو که چه راحت با فرهنگ بیگانه اخت گرفته و یکی شده است.
نمونهی دیگر هم همان دوستانی هستند که بعضن بعد از شش ماه، بعضی یک سال و بعضی یک سال و هشت ماه زندگی در غربت دیگر سختشان است فارسی حرف بزنند و باید برخی کلمات را حتمن انگلیسی تحویلت دهند. حالا فرض کنید یک فرد انگلیسی زبان برای زندگی به ایران بیاید. بعد از دو سال به دوستانش زنگ بزند و بخواهد صحبت کند. میتوانید تصور کنید که ایشان مابین صحبتهایشان از کلمات فارسی استفاده کند و از دوستانش در مکالمهاش گاهی بپرسد: به انگلیسی چی میشه گفت به کلمهی سرزمین مادری؟
راستی تاحالا فکر کردهاید چقدر بعضی حرکات ما انسانها از روی کوتاهی اندیشه و حقارت و برای بزرگنشان داده شدن است؟ کدام کار روزمرهمان خالص است؟ و کدام یک برای بازی مقابل دیگران؟ کاش به جای فرورفتن در نقشهایی که از ما دور است، همان خود واقعیمان را بازی کنیم.
روی کاغذ نوشته بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
من احساس کردم خوشبختم. به همین سادگی.
چهارم آبان روز توست بانو. وقتی تو قد میکشی و میتوانی شمعهایت را فوت کنی. و چال گونههایت برایم عکسی سیاه و سفید میشود تا دورها که محو شود. تو هنوز هستی اینجا در قلب من آرام و بیصدا با یک عالم بغل گنده به قول خودت و هنوز کسی در دل من از تو حرف میزند و از همهی شبگردیهای ما بر خلاف بادهای نامهربان.
چهارم آبان روز توست بانو. روز تولد تو. و من از اینجا برایت مینویسم که بدانی دوست داشتن را فاصلهها کمرنگ نمیکنند. حتا اگر یکسال باشد صدایت را نشنیده باشم. دوست داشتن را دریاها با موجهایشان بادها با صدایشان ناپدید نمیکنند. و من هنوز صدای قلبم را میشونم که هنوز و هنوز تو را میخواند. هرچند برای تو شاید دلنشین نباشد. اما این شیرینترین صدای دنیاست. صدایی که تو را میخواند و صدایی که به جانب تو روان است هرچند دور باشی. این دوریها و فاصلهها، مرزها و کشورها، ما بچهها را تغییر نمیدهند. شاید آدم بزرگها تغییر کنند و بعد از چند سال به سختی فارسی حرف بزنند مثلن. ما بچهها در دنیای خودمان میمانیم و به ریش آدمبزرگها میخندیم ( این یک راز بین من و تو بود ) و همهی بچهها مثل من و تو میدانند که وقتی در حین بازی از نگاه یار مقابلت خوشت آمد نباید خندهی او را فراموش کنی. باید تا آخر با او باشی و فاصله و جبر زمانه هم، خللی در این احساس ایجاد نکند.
چهارم آبان روز توست بانو. تو از این شهر رفتی و هنوز سالهاست من به دنبال صدای تو به هر سوی سر میچرخانم. شاید تو باشی. شاید باز در یک شب برفی با پولیور خاکستریات بر در ظاهر شوی. اینجا بدون تو چیزی کم دارد. چهارم آبان را در تنهایی خودم با خودم و تو جشن میگیرم. تو در دل من نشستی و تمام این سالها با من بودی و سایهات بر سرم خنکای یک احساس زیبای وصف ناشدنی را برایم ارمغان آورده است. تو همیشه در من و با منی و این بودنت برای من بسیار اطمینان بخش است. مثل ماه که در آسمان است. باش و از دورها به من لبخند بزن، هرچند وقت نامهای با رنگ دلت بنویس. و من را با خودت به دنیای خیالی خودمان ببر.
+ گرامافون سرزمین رویایی برای بانو سین میخواند:
CHARLES AZNAVOUR - UNE VIE D'AMOUR
من دوستهای زیاد دختری دارم که آنها هم دوستهای پسر و دوست پسرهای ( این دو کلمه با هم برای من متفاوتند و نوع تقسیمبندیشان بر اساس نزدیکی رابطه صورت میگیرد ) زیادی دارند گاهی. که من هم البته مشکلی ندارم با پسرهایی که آنها باهشان دوستند و حتا خیلی وقتها آرزو میکنم که پسرهای بهتری و دوستان صمیمیتری پیدا کنند و خوشحال باشند. به بعضیها این آرزو را میگویم به بعضیها نه! نمیدانم تحمل شنیدنش را دارند یا نه؟ یا این را بیغیرتی به اصطلاح عوام میدانند.
مشکل برای من آنجا شروع میشود که یکی از این دوستان که این طرز فکر من را نمیداند با پسر جدیدی آشنا میشود. و بعد میخواهد پنهان کند و نمیتواند. خیلی دلم میخواست دختری را قبل از مرگم در این دنیا ملاقات کنم که همان روز اول به من بگوید با پسر جدیدی آشنا شده است اما هنوز همان دوستی قدیمی ما پابرجا خواهد ماند و قلبش آنقدر بزرگ هست که بتواند هر دوی ما را دوست داشته باشد و تا حالا ملاقات نکردهام. شاید وجود داشته باشد روی کرهی خاکی که این البته یک امید ساده است.
کمکم تلفنهایش کم میشود. پیامهای کوتاه را که تا دیروز بعد از ده ثانیه جواب میداده است تا چندین ساعت بیپاسخ میگذارد. شبها قبل از خواب حرفی نمیزند و با دوست جدیدش شاید حرفهای نو و تازه دارد. و بعد دیگر جواب تلفنها را هم به زور میدهد و این همان کسی است که تا چند روز قبل با شوق سلام اول را آنچنان میگفت که من همیشه تعجب میکردم از این همه انرژی. بعد من فکر میکنم و فکر میکنم. موزیک گوش می کنم و در خودم حل میشوم. از خودم هزار تا سوال میپرسم. که بی جواباند همه. چرا به من نمیگوید؟ چرا پنهان میکند؟ چرا این جامعهی مریض آدمها را اینطور دروغگو و دورو بار میآورد؟ مگر من همینجا بزرگ نشدم؟ وسط این دروغگوها؟ چرا کسی زنگ نمیزند و نمیگوید دوس جونم من امروز عاشق یک دوست جدید شدم؟ چرا کسی از اینکه یک دوست تازه پیدا کرده برای من خبری نمیآورد؟ بعد فکر میکنم شاید رفتار من با او درست نبوده است. شاید دوست داشته از آنهایی باشم که صبح تا شب سیصد بار هم را چک میکنند. شاید باید میپرسیدم الان کجایی؟ الان با چه کسی بودی؟ رسیدی؟ دیرکردی؟ شاید وقتی کسی مثل من آنقدر باز میشود و سعی میکند مبادا دوستیمان آزادی انسانی را محدود نکند بعد اینطوری آن فرد مایوس و سرخورده میشود. بیصدا میرود پی انسانی جدید و با حرفهای پوچ پشت تلفن و ساعتهای متمادی درد دل.
هر چه منتظر شدم مگر نقدی حرفهای دربارهی این آلبوم بخوانم خبری نبود. همه به سیاق سابق تحت تاثیر نام او قطعهها را گوش داده بودند و اگر با آنها نتوانسته بودند ارتباط برقرار کنند را مشکل خودشان دانستهاند. قطعهی بینظیر که حتما انتظار میرفته اولین قطعهی اروتیک ایرانی باشد در سطح متلکهای کوچه و خیابان است و گوش دادنش برای یک بار هم برایم زجرآور بود. شاید تنها بتوان قطعهی همش و Cielito Lindo و دلا دیدی را چند پله بالاتر از بقیه دانست. گرچه خروج از جمهوری اسلامی برای گلشیفته فراهانی روزبهروز جایگاه بالاتری را به همراه داشته است اما نامجو نشان داد شاید در همین حکومت پرسانسور و ممیزی کارهای بهتری را بتواند ارایه دهد تا کشورهای آزاد. گاهی اوقات قفسها اگرچه تنگاند و کوچک و بیپرواز اما پرندهها را به خواندن آوازهای غمگینتر و اثرگذارتر تشویق میکنند.
+ آلبوم آخ را اینجا گوش کنید
+ خیلی ببخشید آقای نامجو
من هم مثل همهی بلاگرهای دیگر دلم از درخشان خون بود و علاقهای نه به شخصیتاش داشتم و نه به نوشتههایش که گاهی تهوع آور بودند. اما او اکنون در چنگال جمهوری اسلامی اسیر است و یک سال از بازداشت او میگذرد. هر انسانی حقوقی دارد که برای او باید رعایت شود و متاسفانه برای حسین درخشان مثل دیگر زندانیان ایرانی رعایت نمیشود. روا نیست به دلیل دل خون خودمان از او مسایل یک سال بازداشت بی دلیل او را پوشش ندهیم و از اینکه او اکنون اسیر است دلمان خنک شود.
چندین بار من به نوشتههای او واکنش نشان دادهام و اعلام کردهام از سیاستهای احمقانه و مرموزش بیزارم. اما این دلیل نمیشود چشمم را به روی حق کشی که در قبال او میشود ببندم و سکوت کنم. بعد از یک سال بیاعتنایی به حقوق کسی که گویا متهم است باید صدایی از بلاگستان بلند شود همانطور که برای الپر و بقیه بلند شد. انسانیت برای صدام و پینوشه و کردهای ایرانی و غزه و چچن تفاوتی قایل نیست. من فکر میکنم در این یک سال او شاید متوجه سیاستهای اشتباه خودش شده باشد و فهمیده باشد سنگ چه کسانی را به سینه میزده و برای چه کسانی اطلاعات نادرست جمعآوری میکرده است. شتری که این بار در خانهی خودش خوابید.
+ نامهی پدر حسین درخشان به ریس قوه قضاییه
همهی کودکی را در آرزوی آدم بزرگ شدن و بالای 20 ساله شدن بیطاقت بودیم و حالا به یاد دوران خوب کودکی هر روز رویا میبینیم. کاشکی زندگی تکمهی برگشت داشت.
مهشید عزیز لطف کرده و صحبتهای مهم شادی صدر با شبکهی اول آلمان را به صورت متن درآورده تا آنهایی که نمیتوانند ببینند لااقل بخوانند که در اوین چه گذشته بر زندانیان. هیچ وقت مثل روزهای اخیر من خوشبین نبودهام و آیندهی کشورم را سبزتر از این ندیدهام. چند شب قبل با دستبند سبزم مهمانی رفتم و همه نگاه عاقل اندر سفیه میکردند و من به همه توضیح دادم که سبزها هنوز فعالاند و هنوز باید جنگید و بازی تمام نشده و حداقل کاری که میتوانید بکنید نوشتن روی پولهای نازنینتان است که به لطف تورم هر هفته باید تعداد بیشتری از آنها را از کیف مبارک برای زندگی بیرون بکشید. من بسیار امیدوارم و خوشحال شدم که افرادی مثل شادی صدر این شجاعت را دارند تا آنچه بر آنها رفته است را افشا کنند و این آبروی رفته دیگر به جوی نظام باز نمیگردد. شاید چندی بعد حجاریان هم شروع به افشاگری کند و چه خندهدار است قیافهی دیکتاتور وقتی دنیا آنچه را که در زندانها - به قول خودشان سوییتها – ی سیاه بر زندانیان میگذشته را میخواند. هیچ وقت آفتاب زیر ابر نمیماند این داستان تاریخ است و ما باید از اعماق قلبمان مطمئن باشیم که حقیقت بر این نیرنگ و ریای دولت کودتاچی پیروز خواهد شد. چنین باد.
ادامه ...
مشکل اکثر دیکتاتورها در جمیع جهات یک امر مادرزادی است. درمان ندارد. علایمش کوری و کری و کبک شدگی در برف زمستان است. از نظر اکثر عقلا و اندیشمندان آنها مشکلشان این است که نمیتوانند کلاهشان را قاضی کنند. و این قاضی کردن کلاه و ناتوانی در انجامش، منجر به بر باددادن حکومتهای زیادی شده است. آنها فکر میکنند چون یگانه هستند و از آسمان آمدهاند در هیات انسانی نابغه، پس میتوانند این کلاهی که قاضی نمیشود را، سر مردم سرزمینشان بگذارند. اما افسوس که همین کلاه به گواه مورخان و منجمان دودمانشان را برباد میدهد. کلاهی که دیگر برای سر مردم سرزمینی تنگ شد و قاضی هم نشد میماند بیکار. اینجاست که نوبت آقای تکرار تاریخ میرسد و جناب دیکتاتوری که تا دیروزش فکر میکرد حکومتش به انتهای ابدی تاریخ پیوند خواهد خورد را با آنکس که مردم میخواهند عوض میکند. این درس بزرگی است، همانقدر که ساده است فهمش مشکل نیز هست.
ده سال دیگر در اوایل پاییز سال 1398 شاید دخترمان شاید پسرمان از ما که شاید بابا یا مامان شده باشیم بپرسد از این روزها. حتمن در مدرسهاش چیزی شنیده. من به او از این روزها داستانها خواهم گفت. میگویم ما نفرینمان را روی اسکناسها مینوشتیم و دیوارها. روزنامهای نبود و هر مخالفی محارب بود و زندان و شکنجه در انتظارش. میگویم ما در دورانی سبز پوشیدیم و خواستیم اوضاع کشورمان را به سامان کنیم که آنها کودتا کردند و رایهای ما را نخواندند و به عدهای در زندانها تجاوز جنسی کردند. میگویم عدهای را در روز روشن در خیابان کشتند و هیچگاه ضاربان را نتوانستند پیدا کنند، اما همین کودتاچیها بر اساس توهم مالیخولیایی احمقانهی خود عدهی زیادی از طرفداران یک کاندیدا را ماهها در انفرادی نگاه داشتند تا بگویند آنچه را که آنها میپسندند. میگویم به دخترم یا پسرم که ما سعی کردیم، ما شبها تا جایی که توان داشتیم بر بامها فریاد الله و اکبر سر دادیم چه آنهایی که اعتقاد داشتند یا نداشتند. دشمن پشت خاکریز بود و دیگر فرصتی برای تفرقه نبود. همه یکی شدند. همهی دموکراتها، کردها، سلطنتطلبها، جمهوریخواهها و اصلاحطلبهای قدیمی. و این یکی بودن کودتاچیها را آنقدر آزار داد تا اینکه شبها هم خواب یک فرشتهی سبز را میدیدند که دیو را از شهر فراری میداد.
چشمان مردم سبز شده بود و در نگاهشان گویا قراری با هم داشتند. مثل یک کار عقبمانده یادداشت شده روی تقویم. و اینطور بود که جنبش سبز ایران در تاریخ ماند و روی زانوهای لرزان پسران و دختران مضروب در کهریزک و اوین ستونهای بتونی و محکمی ساخت به رنگ سبز به رنگ خون ندا و به رنگ سفیدی دستان تظلمخواه مادر سهراب. اینها که با هم پرچم ایران شدند و باز همهی همهی ما دوباره زیر یک پرچم نازنین متحد شدیم و روز قدس و سیزده آبان و هر سخنرانی عمومی را برایشان دوزخی آتشین کردیم. دانشگاهها برایشان جهنم شد و دیوارهای شهر روزنامههای سبزی که توقیف بودند. خواهم گفت ما در روزگاری جوانی کردیم که فریاد سوال رای من کو را باتومها و اشکآورها پاسخ دادند. خواهم گفت با غرور که من و دوستانم ناامید نشدیم و آنقدر جلو رفتیم و مصر به حقمان به چشمان خونین کودتاچی نگاه کردیم، آنقدر فریاد زدیم و روی اسکناسها مرگ بر دیکتاتور نوشتیم که مثل دیوهای دروغگوی سیاه و پلید آخر داستانهای صمد بهرنگی دود شد و هوا رفت. ما هم هفت روز و هفت شب جشن گرفتیم و پایکوبی کردیم. از آن روز به بعد 22 خرداد را تعطیل عمومی اعلام کردیم و همه بر قبر شهدای سبز جمع میشدیم و بر قلب شجاعشان درود میفرستادیم. عکسهایشان اسکناسهای جدید را مزین کردند و نامهایشان کوچههای شهر را. این داستان سرزمین ما بود.
+ حيف يعنی ما ! يعنی زندگیهامان
+ ناگفته های جنبش سبز در مصاحبه با محسن مخملباف قسمت اول و دوم
روزگاری دور و نزدیک در پرسههای اینترنتی خود به صفحهیی در اینترنت برمیخوردیم که در بالای صفحهی آن نوشته شده بود «پوشیده چه گوییم، همینیم که هستیم». علی پیرحسینلو از دوستان قدیمیمان در وبلاگستان پارسی نویسندهی این صفحه بود که مانند بسیاری از ما اندیشهها و تفکرات خود را در وبلاگاش بدون پردهپوشی و با شجاعت مینوشت.
در گیر و دارهای حوادث بعد از ۲۲ خرداد و در ادامهی بازداشت گستردهی روزنامهنگاران و نویسندهگان و اهل اندیشه که همه از سر کینهتوزی و انتقام بود،علی پیرحسینلو یا همان الپر قدیمی وبلاگستان به همراه همسرش (فاطمه ستوده) بازداشت و روانهی زندان شده است. همسرش در ابتدای امر آزاد شد، ولی علی همچنان زندانی است…
اکنون بیش از سه هفته است که علی دوست و همراه قدیمیمان زندانی است و در زندان اوین حال و روزگار او از ما و خانواده و همسرش پوشیده است. کسی که بدون پرده پوشی مینوشت، اکنون در غباری از بیخبری در زندانی نگهداری میشود که جای و او امثال او آنجا نیست. در زندانی که دیگر دوستان وبلاگنویسمان، همچون محمدعلی ابطحی، هنگامه شهیدی، فریبا پژوه و بسیاری دیگر در بازداشت به سر برده و از کانون گرم خانوادهی خود دور هستند؛
برای اینکه اعتراف کنند به ناکردهها، برای اینکه پروندهشان مشروعیتی باشد برای دولتی که مشروع نیست، برای اینکه بدون پرده پوشی سخن گفتن در این دیار جرم محسوب شده و سرانجام صادقانه نوشتن و صادقانه زندهگی کردن و صادقانه اندیشیدن زندان است و از دیدگاه تمامیتخواهان جرم.
پوشیده چه گوییم، همینیم که هستیم؛ علی پیرحسینلو مجرم نیست، جای او زندان نیست، بازداشت و زندانی کردن او و بازداشت دیگر دوستانمان که اکنون ماهها است در زنداناند و زیر فشارهای نامتعارف و غیرقانونی و غیر انسانی، بازداشت همهی ما وبلاگنویسان ایرانی است.
پوشیده چه گوییم همینم که هستیم؛ ما جمعی از وبلاگنویسان ایرانی خواهان آزادی علی پیرحسینلو و دیگر دوستان وبلاگنویسمان هستیم. ما میخواهیم که وی هر چه زودتر نزد خانواده و همسرش بازگردد و پروندهسازی و تهمت و افتراها از روی او رخت بربندد. ما وبلاگنویسان ایرانی حضور علی پیرحسینلو در زندان را بر خلاف موازین حقوقبشر و رفتاری غیرقانونی و غیرانسانی میدانیم. ما خواهان آزادی هر چه سریعتر علی پیرحسینلو و دیگر دوستان وبلاگنویس دربندمان همچون هنگامه شهیدی، محمدعلی ابطحی و فریبا پژوه هستیم.
+ وبلاگی برای آزادی علی پیرحسنلو
+ نوشته فاطمه همسر علی پیرحسنلو
+ الپر وبلاگستان زندانی است
+ علی پیر حسین لو (الپر) دستگیر شد
+ گزارش تصویری دیدار کروبی و موسوی
+ چرنوبیل سپاه در تهران،قدرت امواج نه تنها ماهواره که ماکروفرهای خانگی را هم از کار انداخته است
+ پیام ندا بر روی تاکسیهای نیویورک
+ مستند ایاک و الدما با کیفیت بالا را میتوانید دانلود کنید و روی سیدی بین دوستانتان پخش کنید
+ صفحهی ویکی سبز
+ جستجو برای عبارت مهاجرت به... در هفتهی انتخابات
ما که عادت کردهایم به کشتهشدن ناحق و به خونهای ریختهشدهی از سر عادت بر خیابان. حال که بهنود هم رفت میفهمیم که تعداد ما که مخالف اعدام و کشتن انسانها به هر بهانهای هستیم چقدر کم است یا دستکم قدرتمان کم است. اعدام در نظر من با کشتن و قتل انسانها تفاوتی ندارد. هیچ دادگاهی نمیتواند حقیقت را صددرصد کشف کند. حال چه صدام باشد چه بهنود و چه یک قاچاقچی. باید ببینیم اگر من و تو در شرایط خانوادگی امثال بهنود بودیم و در فقر و جنوب شهر بزرگ میشدیم الان سرنوشتمان با او فرق داشت یا نه؟ مسلمن نه! ما را هم اعدام میکردند به جرمی که آقای جایزالخطای قاضی تشخیص داده است.
+ مادر و پدر مقتول به سمت چارپایه رفتند و آن را از زیر پای بهنود کشیدند
از طریق: قمار عاشقانه
دارد جان آینده بالا میآید، از تن بیجان بهنودی که دیگر جانی در بدن ندارد. یک بار، دوبار، سه بار… چند بار است که جان داده در سلول انفرادیی انتظار اعدام. فرشته پرسه میزند اطراف اوین. صدایی میگوید خدا کودکان را دوست دارد، نوجوانان را دوست دارد؟ دنبال فرشتهیی میگردم تا بپرسم خدا نوجوانان دیروز را هم دوست دارد؟
ادامه ...
+ امشب، شب تاریخی نفرت از مجازات اعدام!
+ بهنود شجاعی و صفر انگوتی فردا اعدام میشوند
+ بلاگ محمد مصطفایی وکیل بهنود
دوازدهمین نفر بر خلاف قد بلندش و قیافهی سکسی و جذابش داغ نبود. یادم نخواهد رفت که به دروغ به من گفت ارگاسم شده و چند لحظه بعد اعتراف کرد که دروغ گفته است. در تمام لحظاتی که حس میکردم اگر جای او بودم و کسی با چنین کیفیتی با من میخوابید حتمن روی ابرها میبودم، داشت به سقف نگاه میکرد و گاهی خندههای بیمعنی احمقانهای میکرد که تمام حس همآغوشیات را به لجن میکشید. دقایقی چشمانم را بستم و در حالیکه بانو الف را تجسم میکردم سعی داشتم این دوست به ظاهر مانکن و در باطن سرد را ارضا کنم که ناگهان گفت: دوست ندارم خسته بشی. اینطوری تو خسته میشی. در چنین لحظاتی است که انسان دوست دارد زندگی تکمهی بازگشت میداشت و فیلم را عقب میبرد و هیچگاه با چنین انسان سردی همخوابه نمیشد.
پ.ن. او دوازدهمین دختری بود که در طول سالهای عمرم با او خوابیدم. اسم تمام کسانی را که تاکنون با آنها بودهام را در دفتری یادداشت کردهام. اسم بعضی را یادم نمیآید. بعضیها آنچنان خاطرات داغی از خودشان به جا گذاشتهاند که آدم دوست دارد همهی داشتههایش را بدهد تا باز آنها را ببیند. بعضی هم نه! فقط یک تجربه و همین. این نوشتن نام و شمردن تعداد همخوابگان سالهای زندگی، تحت اثر جناب مارکز بزرگ و کتاب عشق در زمان وبا است. وقتی فلورینتو آریثا معشوقههایش را میشمرد تا از دستش در نرود.
این روزها چقدر زیاد در خیابان مانتوی سبز و شال و روسری سبز تن دختران و بلوز و تیشرتهای سبز تن پسران میبینم. دلم خواست فردا بروم یک بلوز سبز بخرم. از اولین فروشگاه. با خودم فکر کردم بروم داخل و بپرسم: آقا بلوز سبز دارید؟ حتمن خواهد گفت: تمام کردیم. و من خوشحالتر از قبل باز جستجو خواهم کرد. شما هم به فکر یک لباس سبز باشید مثل من. این یک اعتراض مدنی واقعن رویایی است.
از آن دورها پشت دوربینی که صورت او را، لبخند او را، برایم در همان لحظه سوغاتی میآورد نگاهش میکنم. فکر میکنم چند سال پیش پدران و مادران ما چگونه دوست میشدند و ما چگونه دوستانی هستیم. پشت مانیتورهای سرد هم را نگاه میکنیم و با صورتکهای زرد برای هم احساسمان را به اشتراک میگذاریم.
مقابلم انگار نشسته است اما پشت دوربیناش چندین هزار کیلومتر فاصله بین ماست و کوه و جاده و دریا. لباسش را برایم در میآورد. تنش را نگاه میکنم. دلم میخواهد دستم را داخل مانیتور کنم و کمی نوازشش کنم. برهنه میشود و چه غریب نگاهم میکند. چیزی نمینویسم و تنها نگاه میکنم. به سینههای سفیدش و لبخند محوش و اعتمادش و دوستیمان و این فاصله و این رابطه. نفسم به شماره میافتد. فاصله را لعنت میکنم.
+ الیزه: در باب تفدس بی هودهی تن
بامبوها زرد شدند. نمیدانم از کی شروع شد. اما اگر کمی فکر کنم شاید یادم بیاید از روزهایی که در شهر صدای فریاد و گلوله میآمد و ما دموکراسی را با خونمان رنگ میکردیم. شاید هم از ابتدای تابستان. شاید گرمای شهر را تاب نیاورند. مامان امروز همهشان را قلمه زد و گذاشت پشت پنجره. به همین سادگی میشود بامبوهای سبز را فراموش نکرد. میشود هنوز بهشان دل بست که شاید یک روز از این قلمههای کوچک بامبوهای سبز شاداب تولید شوند. مامان میگوید هیچ وقت نباید امید را از دست بدهیم. از همین زردیهای پژمرده و پلاسیده میشود امید را قلمه زد و در لیوان کوچکی - که قد تنهایی من جا دارد - پشت پنجره گذاشت.
پاییز از راه رسید. هیچ وقت دوستش نداشتم. هوا که سرد میشود من خودم را جمع میکنم و در خودم فرو میروم. در غار خیالات رویاییام داستان میبافم و کتابهایم را سرچهاراههای قصه میفروشم. فصل من بهار و تابستان است. از آن بهارهای شاد و تابستانهای داغ منگ. که میشود کوچههای تنهایی را با دو تا جفتک چارکش سریع دوید، از تابستانهای آبتنی در حوض مامانبزرگ. پاییز فصل غمانگیزی است. من دلم میخواهد برای تمام برگهای زرد زیر پای انسانهای لجوج سوگواری کنم. روزی آنها هم جوانه بودند. یا شاید دلم بخواهد همهی آنها را از زمین بردارم و اتاقم را باهشان کاغذ دیواری کنم. آن وقت یک اتاق پر از بوی پاییز خواهم داشت. و دلی که مثل بهار سبز است.
همیشه یک جای کار میلنگد. دوستی با بانو الف از آن معجزههای زندگی است که میدانم هیچ وقت تکرار نمیشود. همانطور که آدم میداند لحظهی تولدش هیچگاه تکرار نمیشود. و این در خودش افسوسی نهان دارد و هر لحظه که با او میگذرد طعم عدم تکرار رابطهای اینچنین، کمی تلخش میکند. اگر بخواهم معجزهی این رابطه را توضیح دهم کلمات از زیر بار وظایفشان شانه خالی میکنند. اما همین بس که چند روز پیش داشتم روزنامهای را ورق میزدم و موضوعی را دیدم و جلویم گذاشتم تا به بانو زنگ بزنم و برایش تعریف کنم. در کمتر از چند ثانیه بانو زنگ زد و گفت صفحهی پانزده روزنامه را دیدی؟ آن وقت بود که دلم میخواست در یک جزیرهی خالی فقط ما دو نفر میبودیم و تا آخرین روزهای عمرمان بدون انتظار کشتی نجاتی آنقدر خوشبختی را نزدیک میدیدیم که ابرها بهمان حسودی میکردند.
اینگونه میشود که رابطهی دوستی گاهی تبدیل به معجزه میشود. و دو نفر به سطح درکی از هم میرسند که انگار در درون هم زندگی میکنند. او در وجود من و من در دل او. چه زیباست که عشقی در کار نیست تا رابطهات را کور کند و تو گرفتار دوست داشتنی کورمال و بدون دیدن حقیقت شوی. انسانهای کمی در زندگی این شانس را دارند که بتوانند معجزهی زندگیشان را پیدا کنند و بدون اینکه حرفی بزنند دوستشان بفهمد و بداند چه لازم است و چه لازم نیست گفته شود. اما از آنجا که همیشه یک جای کار میلنگد بانو درگیر رابطهای دیگر است و من در تماسهایم با او باید احتیاط کنم مبادا خاطر انسانی دیگر را مکدر کنم.
+ برای بانو الف
امروز کلی به ریش کودتاچی خندیدم. این اره که تا فیها خالدون حضرت مستطاب کودتاچی بزرگ قرن گیر کرده است نه راه پیش دارد و نه پس. نمیداند چکار کند طفلک. مراسم مذهبی را لغو کند با روز قدس چه کند؟ با بازیهای لیگ چکار کند؟ با سیزده آبان و کلی بهانههای دیگر که حالا ما در مشت داریم تا در خیابانها فریاد بزنیم یا حسین میرحسین. گیرم که ده نفری را هم گرفتید، با این سونامی سبز چه میکنید؟ دلم برای شما بیشتر از سگهای بیمار و زرد رنگ کنار جادههای خلوت میسوزد. شما جهنمی را آغاز کردید که اولین و آخرین مهمانش خودتان خواهید بود. این شما و این صدای تکرار عقربههای خندان تاریخ.
همیشه کسانی که زیر یوغ دیکتاتورها رنگ سیاه به روزها و شبهای خود میکشند قابل ترحماند. مثل ما. ما روزگار ننگین و نکبتوار خود را به دوش میکشیم به امید روزهای بهتر. ما شهید میدهیم و بر جنازهاش آرام دعا میخوانیم به امید روزی که دیگر شهیدی در راه آزادی و میهن کشته نشود. آنها که فکر میکنند تاریخ مصرف و روزگار سلطهی دین به مثابهی افیون بر جامعه تمام شده است باید لختی بیاندیشند. گرچه شاید دستهای کلیسا از زندگی غرب کوتاه شد و حکومتها دامن خود را منزه از لکهی دین کردهاند، اما هنوز در میانهی خاور سلطانهایی به عنوان جانشینان خداوندگار بر زمین بر تخت نشستهاند و فرقشان با ضحاک مار بر دوش، تنها در نامشان است. مردمی که زیر سلطهی سلطانیسم روزگار میگذرانند گاه هیچ چارهای ندارند جز دست به دعا بردن، فاتحه خواندن برای آنان که رفتهاند و نشستن پشت دیوارهای بلند بند، در انتظار آزادی آنان که پای بر زنجیر استبداد در اندرون تنهای خفگان و پلیدی گرفتارند.
+ فیلم مستند وقایع پس از کودتا را ببینید. گویا کاری حرفهای از آقای الف ح است. عادت کردیم این روزها به اسمهای مخفف و نامهای مجازی. همه از ترس شبها به خود میپیچند و سرنوشت کشتهشدگان مثل روحی سرگردان آنها را به مبارزهی بیشتر برای آزادی دعوت میکند. به دعوتشان پاسخ دهیم.
پ.ن. تنها کار مثبت این روزها جز شعار روی دیوارها و اسکناسها میتواند تکثیر فیلم بالا روی سیدی باشد. در هر تعداد که در توانمان است. آن وقت دیگر از خون گرم شهیدان و مجروحین بر زمین خجالت نخواهیم کشید. شعار نوشتن روی دیوارها اگر ترس دارد، شعار نوشتن روی اسکناسها شجاعت زیادی نمیخواهد. تکثیر یک سیدی هم. دین داریم یا نداریم فرقی نمیکند لااقل آزاده باشیم. سبز باشیم. هنوز تا همیشه.
هر چقدر هم هوا ابری باشد و مه و تاریکی همهی شهر را به بند کشیده باشد، روزی میرسد که باد ابرهای سیاه را به سویی پرت کند و ما همه زیر آفتاب آزادی به ریش دیکتاتوران معلق تاریخ بخندیم.
+ سعید حجاریان آزاد شد
+ ببینید: گرگها خوب بدانند