همیشه یک جای کار میلنگد. دوستی با بانو الف از آن معجزههای زندگی است که میدانم هیچ وقت تکرار نمیشود. همانطور که آدم میداند لحظهی تولدش هیچگاه تکرار نمیشود. و این در خودش افسوسی نهان دارد و هر لحظه که با او میگذرد طعم عدم تکرار رابطهای اینچنین، کمی تلخش میکند. اگر بخواهم معجزهی این رابطه را توضیح دهم کلمات از زیر بار وظایفشان شانه خالی میکنند. اما همین بس که چند روز پیش داشتم روزنامهای را ورق میزدم و موضوعی را دیدم و جلویم گذاشتم تا به بانو زنگ بزنم و برایش تعریف کنم. در کمتر از چند ثانیه بانو زنگ زد و گفت صفحهی پانزده روزنامه را دیدی؟ آن وقت بود که دلم میخواست در یک جزیرهی خالی فقط ما دو نفر میبودیم و تا آخرین روزهای عمرمان بدون انتظار کشتی نجاتی آنقدر خوشبختی را نزدیک میدیدیم که ابرها بهمان حسودی میکردند.
اینگونه میشود که رابطهی دوستی گاهی تبدیل به معجزه میشود. و دو نفر به سطح درکی از هم میرسند که انگار در درون هم زندگی میکنند. او در وجود من و من در دل او. چه زیباست که عشقی در کار نیست تا رابطهات را کور کند و تو گرفتار دوست داشتنی کورمال و بدون دیدن حقیقت شوی. انسانهای کمی در زندگی این شانس را دارند که بتوانند معجزهی زندگیشان را پیدا کنند و بدون اینکه حرفی بزنند دوستشان بفهمد و بداند چه لازم است و چه لازم نیست گفته شود. اما از آنجا که همیشه یک جای کار میلنگد بانو درگیر رابطهای دیگر است و من در تماسهایم با او باید احتیاط کنم مبادا خاطر انسانی دیگر را مکدر کنم.
+ برای بانو الف