از آن دورها پشت دوربینی که صورت او را، لبخند او را، برایم در همان لحظه سوغاتی میآورد نگاهش میکنم. فکر میکنم چند سال پیش پدران و مادران ما چگونه دوست میشدند و ما چگونه دوستانی هستیم. پشت مانیتورهای سرد هم را نگاه میکنیم و با صورتکهای زرد برای هم احساسمان را به اشتراک میگذاریم.
مقابلم انگار نشسته است اما پشت دوربیناش چندین هزار کیلومتر فاصله بین ماست و کوه و جاده و دریا. لباسش را برایم در میآورد. تنش را نگاه میکنم. دلم میخواهد دستم را داخل مانیتور کنم و کمی نوازشش کنم. برهنه میشود و چه غریب نگاهم میکند. چیزی نمینویسم و تنها نگاه میکنم. به سینههای سفیدش و لبخند محوش و اعتمادش و دوستیمان و این فاصله و این رابطه. نفسم به شماره میافتد. فاصله را لعنت میکنم.
+ الیزه: در باب تفدس بی هودهی تن