چهارم آبان روز توست بانو. وقتی تو قد میکشی و میتوانی شمعهایت را فوت کنی. و چال گونههایت برایم عکسی سیاه و سفید میشود تا دورها که محو شود. تو هنوز هستی اینجا در قلب من آرام و بیصدا با یک عالم بغل گنده به قول خودت و هنوز کسی در دل من از تو حرف میزند و از همهی شبگردیهای ما بر خلاف بادهای نامهربان.
چهارم آبان روز توست بانو. روز تولد تو. و من از اینجا برایت مینویسم که بدانی دوست داشتن را فاصلهها کمرنگ نمیکنند. حتا اگر یکسال باشد صدایت را نشنیده باشم. دوست داشتن را دریاها با موجهایشان بادها با صدایشان ناپدید نمیکنند. و من هنوز صدای قلبم را میشونم که هنوز و هنوز تو را میخواند. هرچند برای تو شاید دلنشین نباشد. اما این شیرینترین صدای دنیاست. صدایی که تو را میخواند و صدایی که به جانب تو روان است هرچند دور باشی. این دوریها و فاصلهها، مرزها و کشورها، ما بچهها را تغییر نمیدهند. شاید آدم بزرگها تغییر کنند و بعد از چند سال به سختی فارسی حرف بزنند مثلن. ما بچهها در دنیای خودمان میمانیم و به ریش آدمبزرگها میخندیم ( این یک راز بین من و تو بود ) و همهی بچهها مثل من و تو میدانند که وقتی در حین بازی از نگاه یار مقابلت خوشت آمد نباید خندهی او را فراموش کنی. باید تا آخر با او باشی و فاصله و جبر زمانه هم، خللی در این احساس ایجاد نکند.
چهارم آبان روز توست بانو. تو از این شهر رفتی و هنوز سالهاست من به دنبال صدای تو به هر سوی سر میچرخانم. شاید تو باشی. شاید باز در یک شب برفی با پولیور خاکستریات بر در ظاهر شوی. اینجا بدون تو چیزی کم دارد. چهارم آبان را در تنهایی خودم با خودم و تو جشن میگیرم. تو در دل من نشستی و تمام این سالها با من بودی و سایهات بر سرم خنکای یک احساس زیبای وصف ناشدنی را برایم ارمغان آورده است. تو همیشه در من و با منی و این بودنت برای من بسیار اطمینان بخش است. مثل ماه که در آسمان است. باش و از دورها به من لبخند بزن، هرچند وقت نامهای با رنگ دلت بنویس. و من را با خودت به دنیای خیالی خودمان ببر.
+ گرامافون سرزمین رویایی برای بانو سین میخواند:
CHARLES AZNAVOUR - UNE VIE D'AMOUR