November 14, 2009
داستان هنرمندان گمنام سرزمين من

شما هم حتمن مثل من دیده‌اید این آدم‌هایی که احساس هنرمندان گمنام می‌کنند را؟ کسانی که یک گروه افراد بیمار چون خودشان را جمع می‌کنند و به زمین و زمان در جمع‌هاشان بد می‌گویند. احساس می‌کنند اگر در نیویورک یا نیس دنیا آمده بودند الان حتمن جزو نوابغ بشری روزی چهار مصاحبه با مجلات هنری فرانسوی داشتند. اگر پول داشته باشند گرانترین تجهیزات عکاسی را مي‌خرند و هی صبح تا شب بی‌محابا شاتر را فشار مي‌دهند شاید این میانه عکس خوبی هم گرفته شد. دوستانشان برایشان هورا می‌کشند و چشم بسته مرحبا می‌گویند.

یا آنها که هر جمله‌ی بی‌معنی را عمودی می‌نویسند و احساس یک شاعر خسته را دارند. که گمنام‌اند و کسی آنها را تاکنون کشف نکرده است. آنها که چند ماهی است کلاس موسیقی می‌روند و برای همه‌ی مکتب‌های هنری نسخه می‌پیچند. از نامجو تا موتزارت را بالا و پایین می‌برند و نقد می‌کنند. و حکم همان است که از دهان آنها خارج می‌شود. دشت‌های مطالعه و تحقیق اندکی حتا؛ در افکارشان بیابان‌های بی‌آب و علفی است که تشنه‌ی باران مانده. نگاهی هم از بالا به پایین به تو می‌کنند که شاید هنوز الان درک نکنی من چه می‌گویم برو کمی در بحر هنر من شنا کن بعد بیا صحبت کن. از یکی از این دوستان پرسیدم موسیقی چه گوش می‌کنی؟ گفت: "چیزهایی که من گوش می‌کنم را تو نمی‌توانی گوش کنی. هوی متال‌های سنگین گوش می‌‌کنم." خواستم بخندم که جلوی خودم را گرفتم. دلم برایش سوخت. به نظر من اینان حسابی محتاج توجه‌اند. این گروه از آدم‌هایی که جزو انسان‌ها نیستند اما صبح تا شب توجه و آدم خاص بودن را گدایی می‌کنند. نمی‌دانم چه لذتی می‌برند از اینکه وانمود کنند خاص هستند. کتابخوان خاص، اهل موزیک و شنونده‌ی خاص، عکاس خاص، شاعر خاص، هنرمند خاص و بی‌همتا که مردم قدرشان را نمی‌دانند. در این مواقع بهترین کار همان خنده در دل است.


http://www.dreamlandblog.com/2009/11/14/p/03,44,49/