گاهی بالا و پایین رفتن یک ژن، آدمی را دچار یک بازی شوم میکند. و یک داستان تلخ آغاز میشود با تولد او، که پایانش نامعلوم و گنگ است. روبهروی من نشسته بود. زبانش بزرگتر از دهانش زده بود بیرون. چشمانش به اطراف خیره بود. گاهی دست میِزد و گاهی با خودش کلمهای را چند بار تکرار میکرد. سندرم داون داشت شاید. یک شوخی کاملن جدی بی سر و ته طبیعت با آدمیزاد، گاهی وقتها به اینجا ختم میشود.
خواهرش به سمتش آمد. دختر بالا بلند و زیبای مجلس. فکر نمیکردم این بازی اینقدر ناجوانمردانه باشد. زیباروترین دختر جشن و برادرش در برابر هم چیزی جز یک شوخی مسخره از خدایی که هیچ وقت وجود نداشت نبود. خواهر زیبای مهربان برادرش را دعوت به رقص کرد. و هیچ وقت لبخند تشکرآمیز پسرک را خطاب به خواهرش فراموش نمیکنم وقتی از روی صندلی بلند شد و خواست به همه ثابت کند او هم مثل بقیه خواهد رقصید.