خب این از روی اتفاق نیست که تنها در دادگاههای حکومت عزیز ما اینطور چیزها پیش میآید. یعنی تنها در این جور دادگاههاست که متهمها به جای دفاع کردن از خود سعی در تکرار اتهام به خودشان دارند و تمام تلاششان را میکنند تا پروندهشان سنگینتر شود. برای همین است که پزشکان ایرانی به دنبال کشف یک بیماری هستند که تنها زندانیان جمهوری اسلامی بدان مبتلا میشوند. نام بیماری هست: مالیخولیای خود گناهکار پنداری و اعتراف کنندگی مزمن. در این بیماری، زندانی بصورت فردی که هیپنوتیزم شده است با چشمانی گشاد و گاه پر از برق وعدههای داده شده در مقابل دوربینهای تلویزیونی اعتراف میکند. میگویند این اعترافها میتواند آتش زیر این خاکستر را خاموش کند، اما تجربه نشان داده مردم هیچ وقت در هیچ موقعیتی حرفهای مبتلایان به مالیخولیای خود گناهکار پنداری و اعتراف کنندگی مزمن را جدی نمیگیرند.
یعنی چند نفر دیگر باید اعدام شوند ظاهرن تا اینها فکر کنند این کارها ما را میترساند و همه خفه میشوند؟ چند نفر دیگر بیگناه بدون وکیل و با وعدهی تخفیف مجازات اعتراف میکنند و سرانجام گول میخورند و برای همیشه نیست میشوند؟ هان بگویید. چند نفر؟ چند اعدام دیگر؟ چند پرده از این نمایش؟ چند شوی تلویزیونی؟ چند محارب؟ چند پانزده سال زندان؟ هان؟ کسی اینجا هست؟ تا پایان دیکتاتور چند دم و بازدم باید خاموش شود؟ یکی باید پیدا شود جواب این سوال لعنتی را بداند.
برای خودم ناراحت نشدم. برای هولدن کالفیلد فقط دلم گرفت. که در قصه ماند و یتیم شد. بودن شما سایه بود. و نام شما روی هر کتابی کافی. شما ابهت بیاغراق داستان بودی برای من. کاش میدانستی چطور با خواندن جملات ناطور دشت مست میشدم از این کلمههایی که اینچنین منظم و به جا در جملههای شما نشستهاند آرام. حتمن میدانی این رسم این روزهاست، که آنها که چیزی میفهمند و چشمانشان در تاریکی برق میزند ساکتاند یا از دنیا رفتهاند. صفحههای روزنامهها و مدیا پرشده از خزعبلات کسانی که نمیدانند هولدن کالفید که بود؟ و چرا در امتداد داستانش جاودانه شد. درد اینجاست.
+ JD Salinger, author of Catcher in the Rye, dies at 91
+ آقای سلینجر: روحتان شاد
در این چند ماه مردم ایران به نتایج خوبی رسیدهاند. هر وقت میبینند پیامهای کوتاه تلفن قطع شده است، میفهمند دارند رایهای کسی را میدزدند و نام خودشان را با شعبدهبازی بیرون میآورند. هر وقت میبینند تلفنهای همراه قطع شده است میفهمند عدهای در خیابان به دنبال رایهای گمشدهشان میگردند و عدهای سیاهپوش با باتوم و اشکآور و عبور با ماشین از روی آنها، آدرس رایهایشان را نشان میدهند. هر وقت میبینند اینترنت قطع شده است میفهمند در بازداشتگاهی تاریک و گرم در شبهای طولانی و ساکت دارند جوانانی را به قصد مرگ کتک میزنند و به قصد قربت به هموطنان خود تجاوز میکنند. اینگونه است که تجربیاتی که مردم ایران دارند بسیار نایاب و گرانبهاست. هر کشوری نمیتواند به این درجه از شعور سیاسی و درک مسایل اجتماعی برسد مگر اینکه دیکتاتوری خونآشام در حکومت خود داشته باشند.
- آقای کودتاچی، شما به خوشه بندی اعتقاد داری؟
- بله، مدرکش هم موجود است
- پس ای تو اون خوشهات.
از خواندن این خبر شوکه شدهام. نمیدانم موثق است یا نه؟ امیدوارم تکذیب شود. فیلمهای زیر را ببینید و کمی انرژی بگیرید.
+ المک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم
+ فلک را سقف بشکافیم
+ فراخوان 22 بهمن 88
+ تريلر 22 بهمن 88
+ خس و خاشاک
+ علی کوچولو دیگه کوچیک نیست
+ ايران غرش شيران ...
+ یار دبستانی من شعر غمستانی نخون
+ بر پا خيز
+ دوباره سبز میشویم
+ بر پا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
+ ايران سبز
+ میثاقی دوباره در 22 بهمن
از آن روز که تو رفتی، نه ستارهها کمرنگ شدند و نه قلب ایران لحظهای از تپش ایستاد. ما تنهاتر شدیم و هی دوستانمان را بالای سر گرفتیم. در دستانمان سنگ و در دلهایمان نام تو تکرار میشد. حالا دیگر کسی نیست که چهرهی تو را در آخرین لحظات ندیده باشد وقتی کمکم نور کوچه در چشمانت کمرنگ شد. تو میخواستی به فریادهای ندا بمون پاسخ بدهی اما رمقی نداشتی.
از آن روز تا امروز، چه الله و اکبرها بر بام، چه خونها بر خیابان، چه دلها که در زندان، و چه فریادها در میدان نماندند تنها. شبها مثل یک اختاپوس پیر روی ما چنبره زده بود و ما در هر فرصتی تو را فریادی میکردیم تا نشان دهیم زندهایم هنوز و این خونها و برادرکشیها نتوانسته آراممان کند.
از آن روز که تو رفتی، شهر را گرد مرگ پاشیدهاند، کسی را کمتر میبینی که بخندد و دلی شاد نیست. تو در آن شنبهی لعنتی 30 خرداد در طولانیترین روز سال رفتی و ما یک ماهی است که از طولانیترین شب گذر کردهایم. هنوز دل به فردا داریم. خواستم بگویم تا بدانی که ناامید نیستیم. از نماز جمعه گرفته تا روز قدس تا 13 آبان و 16 آذر و عاشورا همه را بغض داستان تو و امثال تو غمگین میکرد و ما اگر فریادی هم بر بام میِزدیم لحظهای از یاد تو نمیکاستیم.
از آن روز تا امروز، چه حقها ناحق شد و چه بیگناهان که گوشهی سلولهای تاریک گریستند. چه باتومهای سنگین بر تن پیرمردان مسن نشست و چه زنانی که به دنبال قاتل فرزندانشان، تحقیر و آزار شدند. حالا صورت تو مظهر فریاد ماست. اسم تو قافیهی این شعر سبز است که همین بچههای معمولی کوچه و خیابان میسرایندش. امروز تولدت بود و دلم میخواست بدانی ما اینجا در این روزهای سیاه و شبهای تار، نامت را و یادت را، چراغ راه سبزمان کردهایم. و آنچنان در قلب تاریخ آزادیخواهیمان نشستهای که هیچ دیکتاتوری توان مبارزه با ابهت نامت را ندارد.
تو در قلبهای همهی سبزهای ایران تکرار شدی و ما هر کدام یک ندا در دل و یک فریاد بر لب داریم تا تاریخ را به همان مسیر آزادی اش راهنمایی کنیم. وقتی رسیدیم در همان میدان آزادی که شاید برای یادمان تو کوچک باشد، تصویرت را از بالای برج در باد رها خواهیم کرد. آن روز ما همه از خوشحالی خواهیم گریست. تو آرام بخواب، سبزها بیدارند.
مهمانها در اتاق پذیرایی نشستهاند و حرف میزنند. من در اتاقم صدایشان را گوش میکنم و وبگردی میکنم. به نتایج جالبی رسیدم. مردها آنچنان جنبش سبز را تحلیل میکردند که مهمانهای بیبیسی و سازگارا هم نمیتوانستند. خانمها هم صدایشان میآمد که راجع به پارازیتهای بیبیسی و VOA صحبت میکردند و چنان از فرکانسها و هاتبرد و نایلست حرف میزدند که گویی چند سال نصاب بودهاند. حالا اینها را باید نوشت تا ناامیدان بدانند جنبش سبز زنده است. ما جنبش دموکراتیک ایران سبز را زندگی میکنیم. در مهمانی، در اداره، پشت چراغ قرمز، روی اسکناسهایمان. این قدرت ماست؛ چیزی که آنها ندارند.
کلاس چهارم دبستان است. گفت: معلمشان چند ماه است که به ارشد دستور داده دیگر برپا نگوید موقع ورودش به کلاس. گفتم: چی میگین خوب؟ با لهجه کودکانهاش گفت: همه میگیم یا حسین میرحسین ! چون خانوم معلممون گفته. و شما فکر کن که اینها نسل بعد از ما هستند. دیگر قبر جادوگر کنده است رسمن با این بچههای جسور و شجاع. فکر کن همچین معلمهایی هنوز در مدرسههای خاکستری ما نور سبز امید را در این شبهای سیاه زنده نگاه میدارند. فکر کن چقدر جنبش سبز و افکار سبز هنوز زنده و شاداب است زیر این منجلاب سیاه. زنده باد.
داشتم غر میزدم و روی پولهایی که از عابر بانک گرفته بودم V میکشیدم و راه سبز امید مینوشتم. غر میزدم با خودم که چرا اینهمه پول سفید و بینوشته؟ چرا مردم در خانههایشان نمینشینند و یکی یکی با هم شروع به نوشتن روی پولهایشان نمیکنند؟ آن وقت با خرج کردن پول هم مبارزه میکنند با سیاه پوشان. مگر موسوی نگفته بود باید جوری شبکههای اجتماعی تشکیل داد که یک زن باردار و یک کودک هم بتوانند در راه سبز امید شرکت کنند؟ چه کاری آسانتر از این؟ چند برگه اسکناس که تمام شد، دیدم روی بعدی یک نفر با خودکار سیاه و با خط خوش نوشته است: مرگ بر دیکتاتور. نیشم تا بناگوش باز شد. مثل روانیها با خودم خندیدم کلی.
مجسم کردم با این نوشتههای من چند نفر دیگر مثل الان من نیششان باز میشود؟ اگر اهل گاز و باتوم و فرار از دست بسیجیها نیستید، یا حوصله و وقت شعارنویسی روی دیوارها را ندارید، اسکناسنویسی را فراموش نکنید. سرد نشوید. شهدا را به خاطر آورید و برای خونهایی که بیگناه روی آسفالتهای امیرآباد بر زمین ریختند، بنویسید. جادوگر از این نوشتههای من و تو هراس دارد. میترسد. های میکشد، هوی میکشد و روزی مثل بخار کتری مادربزرگهایمان روی چراغ نفتی؛ هوا میرود.
تمام عصر کارهایمان را با هم انجام دادیم. شب رساندمش خانهشان. زنگ آخر قبل از ساعت دوازده و خوابیدنش هست معمولن. گفتم: دارم املت درست میکنم با ریحان بخورم. گفت: چه شود اون املت تو. دوباره زنگ زد. نیمه شب بود و همهی خانه در سکوت غرق. بعد از کمی شوخی و خنده، گفت: فکر میکنم عاشق شدهام. اول فکر کردم شوخی میکند. اما جدی بود. گفت: حدس بزن. یکی یکی دوستان پسرش را اسم بردم. گفت: نه! از آخرم خودم را هم اضافه کردم. گفت: نه! آن یکی که جا افتاده بود و دوست پسر چند سال پیشاش بود را گفت: آره. گفت: دو روز با هم بودیم فقط. من به چوبهای قهوهای کتابخانه نگاه میکردم.
روزی خواهد رسید که میشنویم این پیام را: صدای جنبش سبز شما را شنیدم.
+ صدای انقلاب شما را شنیدم
+ سر اومد زمستون
+ بهمن سبز، چرا آمديم؟ و چرا خواهيم آمد؟
+ تا 22 بهمن 88
ایمیلهایی امروز گرفتم که سوالهای زیادی از من پرسیده بودند از نوع رابطه و نوشتهی دیروز. سعی کردم امروز جاهایی که گنگ بود را بیشتر شفاف کنم و توضیح دهم.
سوال: جایگاه یک رابطهی عاشقانهی طولانی مدت در روابط شما کجاست؟ روابط باز برای مدتی کاربرد دارد یا همیشگی است؟ آیا احتیاجی به داشتن یک همراه همیشگی یا عاشق یا همسر در طول مسیر احساس میکنی و جایگاه او در رابطهات کجاست؟ پس عشق چه میشود؟
پاسخ من: چند ماه پیش در یک مهمانی مست بودم و دختری هم که مست بود روی پایم نشست و کمی صحبت کردیم در حالیکه میخندیدیم گفت: معلوم نیست اسم این رابطه چیست که من اولین بار است شما را میبینم و الان روی پای شما مست نشستهام و کسی هم حواسش اصلن نیست. در همان حال مستی که معمولن دادن پاسخ درست کمی سخت است گفتم: چرا شما دخترها دنبال یک اسم برای رابطههایتان میگردید؟ چرا باید همه را در فایل و پوشهی دوست پسر یا دوست معمولی بچینید؟ چرا تگ میزنید و برچسب میچسبانید؟ یک رابطه احتیاجی به اسم ندارد. همینی هست که هست. به همین سادگی. حالا هی بیایید و بگویید چون فلانی دوست پسرم نیست فلان کار قدغن است. بر اساس کدام قانون؟ چون دوست دوری است پس فلان حرف را نمیتوانم بزنم. رابطهها قانون را نمیشناسند و تجربه ثابت کرده است که هیچ قفس قانون نمایی نتوانسته مرغ رابطه را در چنگ داشته باشد برای مدتی طولانی.
احتیاجی به یک همراه همیشگی و عاشق همیشه بوده. میدانید سختترین مرحله همین جاست که باید او را از بین دوستانت و یا حداقل آنهایی که زندگی فرصت دیدارشان را برایت مقدور میکند انتخاب کنی. و این مشکلترین کار است. ضمن اینکه عاشق شدن و عاشقی کردن را هیچ کس به اختیار انجام نمیدهد باید خودش پیش بیاید شاید همین فردا یا شاید 3 سال و دو ماه دیگر. ضمن اینکه باید بدانیم و آگاه باشیم همهی کسانی که آگاهانه و عاشقانه ازدواج میکنند و کردهاند نمیتوانند تضمینی بدهند که چند سال دیگر در کوچهای یا خیابانی یا در مترو عاشق چشمان غریبهای نمیشوند و دوست نخواهند داشت با او بخوابند.
عشق سیال است. در میان همهی این دوستان من. من همهشان را دوست دارم و هیچ کدام دوست دخترم به معنی رایج امروزه نیستند. نمیدانم چرا قلب بعضیها گویا یک جایگاه برای یک نفر دارد فقط. میشود همانقدر که دوستان زیادی داری همانقدر هم آستانهی عاشقی و دوستداشتن بدون توجه به نتیجه را برای آنها افزایش بدهی. برایشان همه کار بکنی و همهی حرفهای یواشکیشان را گوش کنی. من دوستان زیادی داشتهام که به قول خودشان با من صمیمیتر از همسرشان بودهاند، بعضیها دلتنگیهای دوست پسرشان را برایم آوردهاند، بعضیها مشورت برای خصوصیترین بخش زندگیشان. دوستیها حد و مرز ندارد. میرود تا افق بینهایت. این ماییم که آن را محدود میکنیم. تگ میزنیم روی پیشانی دوستانمان و آنها را از دریافت بخش زیادی از انرژی مثبت قلبهایمان محروم میکنیم. و در نتیجه، خودمان را هم از عشق و انرژی آنها محروم خواهیم کرد. این یک جادهی یک طرفه نیست. هرچقدر عاشق باشی همانقدر عشق بدست خواهی آورد. شاید باید اعتراف کنم من تا کنون به هرچه خواستهام رسیدهام و میدانم بقیهی راه را هم تا جایی که در رویاهایم میپروانم خواهم رفت. چون عاشقانه به راهم اعتقاد دارم و جز خوبی و محبت و انرژی مثبت به اطرافیانم چیزی برایشان ندارم.
اول. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
دوم. خیلی طول میکشد عادت کنی. یعنی اینکه عادت کنی نباید به سیاق سابق دل ببندی و محدود کنی خودت را و همهی زیبایی عالم را در دو چشمم سیاهش ببینی. باید درک کنی از اعماق فکرت و وجودت که مثل او و بهتر از او وجود دارند که در کنارشان لذت ببری.
سوم. لذت دارد شناختن آدمها. من لذت میبرم از بودن با کسانی که وجودشان و افکارشان ابتدا ناشناخته است و کمکم کشف میشوند. هیچ وقت فکر نمیکنم بتوانم کسی را پیدا کنم که همهی معیارهای خوب بودن را از نظر من داشته باشد. پس ترجیح میدهم همچنان چون مارکوپولو تست کنم آدمها را، چند شبی مهمان خانه و کاشانهشان باشم و بعد صبح نزده چمدان ببندم و راهی شوم.
چهارم. آن چیزی که من را بیشتر آزار میدهد این وجود بعضیها است که تظاهر میکنند. دروغگویی از نظر من بزرگترین بیاخلاقی انسانی است. تظاهر خود یک دروغ بزرگ است. رابطهشان چیز دیگری است اما باز دروغ میگویند. اگر دوست دختر یا پسر دارند باز به فکر یک رابطهی جدید اند. اگر همسر دارند سیر نمیشوند. کسی نیست بهشان حالی کند قربان شکل ماهت انتخاب میتوانستی بکنی رابطهی باز را و خودت را اینقدر مدیون فرد دیگری نکنی. اما باز هم یادمان باشد نمیتوانیم برایشان قضاوت کنیم.
پنجم. خندهام میگیرد. رفتارشان برای من کاملن خام و بچهگانه است. اینکه همه میدانند من با دوست معمولیام از جنس مخالف در مهمانی هستم و از همین معمولی بودن من استفاده میکنند و دور از چشم دوست دخترشان سعی میکنند با انواع وعدهها و شوخیهای مضحک دوست من را به دست آورند. شب که دوستم همهی ماجراها را برایم تعریف میکرد نمیدانستم بخندم به حال این فرهنگ بیمار یا گریه کنم.
ششم. خیلی راحت میشود از پشت میز از رابطهها صحبت کرد. اما هیچ کدام جای واقعیت را نمیگیرد. تا در محیط اش نباشی درک نمیکنی. باید لمس کنی احساس یک رابطه را. نفس بکشی و بفهمی با ایکس چگونهای و ایکس با ایگرگ چه فرقی دارد. آیا باید همهی حقیقت را به ایکس بگویی؟ باید بگویی دیشب با ایگرگ بودهای و خوابیدهای؟ اگر نگویی چه؟ دروغ گفتهای؟ او که نمیپرسد. اگر با ایکس و ایگرگ در یک مهمانی باشی و با هر دو خوابیده باشی چه احساسی خواهی داشت. این را باید لمس کنی. قابل شرح نیست.
هفتم. من تغییر کردهام. چند سال پیش اینطور نبودم. چند سال دیگر هم مثل اینروزها نخواهم بود. این بیشتر باعث خوشحالی ام میشود. دلم نمیخواهد بلوغ فکریام متوقف شود در سالی و بعد در فاز پلاتو درجا بزنم. کارهایی که میکنم و تصمیماتی که میگیرم بر اساس عقل و فکر این روزهایم است. این متفاوت شدن فکر و ذهن باعث امیدواری به آینده است، برای هر کسی.
هشتم. هنوز معتقدم رابطههای انسانی بین دو هم جنس یا دو جنس مخالف پیچیدهترین و رازآلودترین پدیدهی روی زمین است. رابطههای سه تایی، دوتایی، باز، بسته، عشقهای سرپیری، کودکی، و همهی انواع رابطه که میتوانند موضوع هزاران فیلم باشند بدون ذرهای تکرار.
نهم. آدم باید تکلیفش را با خودش مشخص کند. به دوستش یا پارتنرش حقیقت را بگوید. هیچ چیز سفیدتر از حقیقت در جهان وجود خارجی ندارد. حتا شعاع خورشید. یا باز یا بسته. باید بدانی داری چکار میکنی. چگونه میخواهی زندگی کنی. بگذریم که بعضی وقتها پرتاب میشوی از یک رابطهی بستهی محافظهکارانه به یک رابطهی باز و بیربط. اصلن نمیدانی این چگونه وسط زندگیات پیدایش شد. اگر راستش را بخواهید باید بگویم که هیچ چیز زندگی قاعده و قانونی ندارد که بشود بر اساس آن حرکت کرد. پس دفترچههای قانونتان را در آتش بیاندازید.
دهم. کسی مال کسی نیست. هنوز بعد از دو سال معتقدم کسی مال کسی نیست. بردهداری خیلی وقت است به تاریخ پیوسته و تو نمیتوانی کسی را به زور علاقهمند کنی و نگهش داری برای خودت. حتا اگر چندین برگ سند و محضر و وکالت به آقای قانون داده باشی. دلهای آدمها قانون سرشان نمیشود. این را در گوشهایتان فرو کنید.
یازدهم. کمی بالا بیایید. از بالای ابرها به زندگیها و خانههای قوطی کبریت نگاه کنید. چه کسانی در آغوش هم خوابیدهاند؟ فردا صبح که شد هر کدام در بیرون از خانههای کبریتی شان عاشق کدام یک میشوند؟ کدامشان عشق جدید را رد میکنند و به اصطلاح وفادار میمانند؟ کدام میپذیرد اما به دروغ میگوید متنفر است از یار جدید؟ کدام دوستی جدید را انتخاب میکند؟ کدام احساس میکند بهترین دوستش همان است که دیشب با او بوده؟ کدام هراسان در پی کشف آدمهای جدید است؟ آغوشهای جدید با بو و طعم جدید؟ کدام زندگی دیگران را قضاوت میکند؟ خودش قاضی میشود؟ هیچ وقت کنار گود ننشینیم و مثل روزنامهفروشهای تبل و قدبلند در پی قضاوت مردم پیادهرو نباشیم. این شاید بهترین راه باشد.
دوازدهم. پراکندههای ذهن یا از هر چمن گلی
صورتش را به طرف من چرخاند. لبانم را بوسید و گفت: من تا حالا ندیدم مردی که ارگاسم پارتنرش را مقدم بر خودش بداند. مردها معمولن اول فکر خودشان هستند و بعد که آمدند هم، انگیزهای برای آمدن خانمها ندارند. خسته هستند و پشتشان را میکنند و میخوابند. این اولین بار هست که چند بار ارگاسم شدهام و تو از من میپرسی اگر بیشتر نمیخواهی حالا من بیایم. لبهایش را بوسیدم دوباره و گفتم: فکر میکنم همهی کسانی که قایل به احترام برای بانوان هستند و همه جا به رسم ادب آنها را مقدم میدانند، باید در سکسشان هم این را رعایت کنند. حداقل من اینطوری هستم. اینها نکات کوچکی است که به راحتی میتوانند دوستیها و رابطهها را مدتهای مدید ادامهدار کنند یا اینکه در اولین همخوابگی همه چيز تمام شود. گفت: حالا برای اینکه تو بیایی هرکاری بخواهی برایت میکنم. چه میخواهی؟
+ برای شدیدن که چند وقتی است نمینویسد.
وقتی سایتهای خبری را باز میکنی، حجم تلخ اخبار روی سرت آوار میشود. میبینی چگونه عددسازیهای رسوا، تعداد رایدهندگان را در صندوقهای رای مشخص کرده است، میبینی چگونه معترضان ساده، که حقشان را تنها میخواستند به گلوله بستند، زندانی کردند، از پل پرت کردند، دانشجویان را شبانه در خوابگاهشان ضرب و شتم کردند، با ماشین در روز روشن از روی همشهریهای معترضشان عبور کردند، آنها را که میدانستند به مرگ مشکوک کشتند، جسدهای کشتهشدگان راهپیمایی سکوت را حتا تحویل خانوادههای داغدارشان ندادند، یک اعتراض مسالمتآمیز به حقی مسلم را محاربه خواندند، باتوم زدند بر سرمان، اشکآور بر چشمانمان، گاز فلفل بر فریادهایمان، شهدا در قلب مردم جاودانه شدند، دستها در هم گره خوردند و فریادها، با هم غرش بزرگ اعتراض شدند. چشمان سبز امیدوار به بهار در راه، با هم سخن گفتند و سبز رمزی شد تا دیکتاتور سیاه را در طولانیترین زمستان تاریخ به زیر کشد. هر حرف رازی شد، دستبندها شعار شدند و شعارها، شعر کودکان بر لبان معصوم بازیهایشان. راه سبز امید، طلسم عمر جادوگر پیر را عیان کرد.
اگر ساکن تورنتو هستید و کنسرت حمید متبسم و گروه دستان را از دست دادهاید جای افسوس دارد. اکنون اما حسرت فایدهای ندارد. میتوانید فنجانی چای پر کنید. در صندلی فرو روید. چشمانتان را ببندید و به غایت و آسودگی سعی کنید از همین امروزتان و فردایی که در راه هست لذت ببرید. از پیچیدگیهای مرموز این جهان ناهموار لذت ببرید، فردا را که میداند چه سرنوشتی در انتظارمان است. گوشهای از اجرای هفتهی پیش تورنتو را گوش کنید و سعی کنید خود را در سالن مجسم کنید. در دقیقهی 1:35 به بعد اگر میشنوید که پژمان حدادی با ضرب مینوازد: نترسید نترسید ما همه با هم هستیم و مرگ بر این دولت مردم فریب درست شنیدهاید. به گوشهایتان اعتماد کنید و آرزو کنید شاید روزی آزاد شدیم از این قفس و توانستیم با ضرب، در خیابانها اشکهای شوقمان را برای دنیا با موبايلهايمان فيلم بگيريم باز.
فکر میکنید تا قبل از 22 بهمن چند بار کلمات زیر را از رسانههای بیارزش و زرد حکومتی خواهیم شنید؟ توطئه، امریکا، انجمن پادشاهی، دستگیر شدند، محاربه، کشته شد، اخلالگران، سران فتنه، حفظ نظام، اعدام باید گردد، سبز، انگلیس، پارازیت، توقیف شد، وثیقه، تبعید شد، 900 میلیون تومانی، بهایی، اعترافات، اغتشاشگران، مقدسات، فیلتر شد ...
شما هم از این دوستانی دارید که بگویند: باز کن بابا این دستبند سبزو میگیرنت میبرنت کهریزک بهت تجاوز میکنن و بعد بزنند زیر خنده؟ بعد اظهار فضل کنند که: با این چیزایی که شیر میکنی آخرش ممنوع الخروج میشی، دست بردار از این کارها. من معمولن سکوت میکنم در جوابشان و فقط لبخند میزنم. راستش میمانم که چه بگویم؟ یکی از دوستانم امروز میگفت: اگر یک بسیجی دستبندت را ديد و یک مشت یا چاقو بهت زد چکار میکنی؟ من بهت زده نگاهش کردم و نمیدانستم این حرف را از روی عقل و دوراندیشی میگوید یا از روی ترس و محافظهکاری؟
+ Joan Baez: We Shall Overcome
+ شوق و اشک
+ قرار ما اين نبود
+ فراخوان 22 بهمن
به قول ریس جمهورمان فکر میکردم یک جو عقل داشته باشد. حالا گرهها کورتر خواهند شد و این جنبش سبز راهش طولانیتر. اما هیچ کدام از این شرایط سخت، تردیدی بر پیروزی آن نخواهد بود. من فکر میکنم کودتاچیان در حال متقاعد کردن خودشان هستند تا دروغهایشان را حداقل خودشان باور کنند. اینجاست که همه زیر لبهاشان چیزی مبهم زمزمه میکنند که: سرنوشت همهی دیکتاتورهای عالم یکی است. چه دشمن در فرودگاه بغداد باشد و او انکار کند، چه استادیوم بزرگ شیلی را با ویکتور خارای نازنین به رگبار ببندد و چه میدان تیان آنمن را خونین کند. راستش را بخواهید همه شان سرو ته یک کرباسند. انتظار دیگری نداشته باشید. پتک جنبش سبز بیصدا است. هنوز تنشان گرم است، حالیشان نمیشود چه میکنند با خودشان.
روزی خواهیم خندید به این روزهای انکار و نیرنگ شان. روزی که بیانیههای موسوی، در کتابهای تاریخ فرزندانمان ما را یاد این ایام بیاندازد. و برایشان از شور و عطش آزادی در این شبهای تبدار زمستان هشتاد و هشت تعریف کنیم. آنها سر و پا گوش خواهند شد. ما سر و پا بغض و اشک.
+ ببينيد: بارون بارونه ...
صبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای چهارشنبهی اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم کلاس آیلتس. در کلاس ما یاد میگیریم چقدر خارجی باشیم و چقدر میتوانیم ادای آنها را شبیه خودشان در بیاوریم. از پوستهی فارسی و ایرانی بودن بیرون میآییم و سعی میکنیم فراموش کنیم که بودیم و چه کردیم و چرا میخواهیم برویم. اینطوری است که عاشقترین آدمها و جوانهای پر از رویا و فرداهای باطل نشده عزم رفتن کردهاند و میکنند. ظهر برای سگ کوچولوی خانه یک استخوان خوراکی گرفتم و برگشتم تا وقت نهار احساس یک خانواده را دور هم داشته باشیم. اسم سگمان لوسی است. یک دختر یک ماهه که کمی شیطان است بعضی وقتها و وقتی میخواهد از خانهاش بیرون بیاید صدایم میکند. صدای پارسش از صدای خیلی از آدم بزرگها زیباتر است.
ظهر پای گودر گذشت. عصر خام بود و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد انگاری. دو دختر در مهمانی بودند که باهشان قبلن خوابیده بودم. با هر دو رقصیدم. دلم برایشان تنگ شده بود. لبهای یکی را در حین رقصیدن بوسیدم. طعمش فرق نکرده بود. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن و مزه کردن دوستان جدید را دوست دارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. لوسی خوابیده بود. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.
دنیا میتازد و دانشگاهها و مراکز علمی گوی سبقت از هم میربایند و ما هنوز در دانشگاههایمان باید فریاد بزنیم: مرگ بر دیکتاتورهایی که یکی پس از دیگری جایگزین هم میشوند. پدرانمان هم فریاد زدند. امیدوارم فرزندانمان کارشان تحصیل و آرامش باشد. نه مردهباد بر کودتاچیها ساز کردن. و نه زندان و نه کهریزک.
+ ۳ روز تحریم امتحانات: لغو بیش از ۴۰ امتحان پایان ترم در دانشگاه پلی تکنیک
اگر دین ندارید لااقل گودرباز باشید.
پ.ن. صندوق خانه سرزمین رویایی در گودر
پ.ن.ن. فید سرزمین رویایی:
http://feeds.feedburner.com/dreamlandblog
آقای دیکتاتور، تو لشکر مسلح در مشت داری و ما تنها دستبند سبزی بر دست. تو گلوله و باتوم بر سر مردم سرزمینات آوار میکنی و غافل هستی که اندیشهی ما ضد گلوله است. ما بیشماریم. این را مطمئن باش.
+ ببینید: عاشورای 88
آنها دنبال قلاده شان در دانشگاهها میگردند و ما به دنبال رایمان در خیابانها. آنها اگر صدهزار هم باشند با پنج دوربین پخش زنده خواهند داشت و ما با سه میلیون تنها در فیلمهای موبایلی یوتیوب دیده میشویم. آنها برای حمله به کوی دانشگاه به مردم معترض در خیابانها، به جماران، به بیت آقای صانعی به مسجد قبای شیراز، به مراسم ختم آقای منتظری، هیچ گاه محاکمه نشدهاند و نمیشوند. ما فلهای دستگیر میشویم، فلهای اعتراف میکنیم، در کهریزک بهمان تجاوز میشود، رایهایمان را میدزدند، در روز روشن به ما تیراندازی میکنند، با ماشین از روی ما عبور میکنند، عدهای ناپدید میشویم و عدهای به مرگ مشکوک جان میسپاریم. تمام اینها فرق ما با آنهاست. اما ما بیشماریم و خسته نمیشویم، آنها کماند و اسلحه دارند و خسته میشوند.
در زندگی کودتاهایی هست که مثل دیکتاتور، مردم را بیمحابا در خیابان میزند و میکشد.
راه سبز امید را نوشتم با سبز و زیرش یک V بزرگ کشیدم. تمام که شد صدای فریادی را شنیدم از پشت سرم. صدای زنی بود که فریاد میزد: آقا آقا. و من دویدم. کمی دنبال من دوید و من اما سعی کردم در کوچه طبیعی به نظر برسم و کسی متوجه شتاب من در فرار نشود. تا کنون تجربه نکرده بودم. احساس دزدی را داشتم که صاحبخانه دنبالش است. اگر هر کدام از عابرین پیاده متوجه من میشدند شاید به گمانی دیگر دنبالم میکردند. صدای زن بعد از چند فریاد بلند قطع شد. دویدن را آهسته کردم، صدای قلبم را در گوشم میشنیدم. بعد از چند دقیقه فقط به این فکر کردم که وظیفهام را در برابر خون کسانی که بیگناه کشته شدند برای ادامهی حکومت دیکتاتور، خوب انجام دادهام. بیشتر مصر شدم به شعارنویسی. اما احتیاط را فراموش نکنید. گاهی وقتها یک اشتباه کوچک میتواند برایمان گران تمام شود.
این روزهای بعد از کودتای انتخاباتی در ایران، دایرهی فیلترینگ افزایش پیدا کرده و تقریبا اکثر سایتهای فعال و خوب خبری که برای انتشار اخبار خود به اخطاریههای وزارت ارشاد توجهی ندارند را شامل شده است. اما قدم بعدی سانسورچیان به سوی آسیابهای بادی حساب شدهتر تدوین شده است و آن تحت فشار گذاشتن شرکتهای خدماتی هاست و دامین برای عدم ارایه خدمات به سایتها و بلاگهای فیلتر شده است. در یکی از روزهای پاییزی برای من نامهای از بزرگترین شرکت هاست و دامین ایران آمد به شرح زیر:
کاربرگرامی ازآنجایی که سایت شما فیلتر است و با توجه به بند ۲۳ قانون جرایم رایانه ای و همچنین با استناد به ماده ۶ توافقنامه متاسفانه امکان ادامه ارائه سرویس به این دامین و هاست ممکن نمی باشد.
لطفا در مدت یک هفته این سرویس را به یک سرویس دهنده دیگر منتقل کنید.
بدیهی است بعد از تاریخ مقرر سرویس سایت مورد نظر قطع خواهد گردید.
پس از اعتراض شدید من برای گذاشتن دست در دست سانسورچیان و مدت مانده از اعتبار قرارداد ما، این شرکت به صورت زیر پاسخ داد:
دوست عزیز من شرایط شما رو درک می کنم. شما هم لطفا شرایط ما را درک کنید. اینجا رو ببنید ماده ۲۳ و ۳۳ صراحتا از میزبان نام برده.
نمی دونم در جریان هستید یا نه اخیرا موج بزرگی علیه شرکت های ارایه دهنده میزبانی در سیستم قضایی ایجاد شده که خوب فشارش روی بسیاری شرکتها به صورت مستقیم و غیر مستقیم وارد شده است. ما هم از روی علاقه این درخواست رو از شما نکردیم الزام قانونی داریم. ما شرکتی هستیم که در ایران فعالیت می کنیم و مطیع قوانین باید باشیم. برخورد مستقیم هم با ما شده و صراحتا به ما تذکر داده اند. مطمئن باشید ما از این وضعیت خوشحال نیستیم ولی شما می فرمایید چه کنیم ؟
فشار به فضای سایبر ایرانی گرچه در سالهای اخیر روند رو به افزایشی داشته است اما کاربران ایرانی همیشه راههایی برای مقابله با سانسور آنچه میخواهند به آن دست پیدا کنند یافتهاند. راههایی که گرچه شاید کمی وبگردی آنها را سخت و مشکل میکند، اما شیرینی آزادی بیان و اطلاعات را برایشان به ارمغان آورده است. شواهد نشان میدهد با وجود فید ریدرها و فیلترشکنهای متنوع، این کاربران ایرانی بودهاند که پیروز این کارزار شدهاند. باید دید این جنگ همچنان به نفع کاربران ادامه پیدا خواهد کرد یا نه؟
ادب حکم میکند که تشکر کنم. از دوستانی که گرچه نادیده اند اما بیشتر از دوستیهای چندین ساله برایم زحمت کشیدند. از روز اولی که سرزمین رویایی با مشکل مواجه شده بود بی هیچ توقعی مهربان و خالصانه کمکم کردند که من دست تنها نمانم. هر کدامشان یک سوی دنیا و با همهی مشکلات کاری و دغدغههای خود باز آنچنان وقت میگذاشتند که من شرمندهی کمکشان میشدم. گاهی وقتها سکوت بهترین تشکر است. تنها نامشان را میآورم: سایه، آرش کمانگیر، جاوید، پژمان بلاگ، Lens wide open ، نیکات
بعد از چهل روز مشکل فنی در آخرین ماه پاییز، سرزمین رویایی در قدیمی و کهنهاش را دوباره باز میکند تا در اولین ساعات سال جدید میلادی به روی دوست دارانش لبخند بزند. شاید برای آنها که مثل من با اعداد سر و سری دارند 2010 مثل 88 سال تغییر و امید به آینده و رهایی از تاریکی و پلیدی باشد. برای امثال من که حدود پنج سال است هر شب افکارمان را با واسطهی کیبورد برای همه تعریف کردهایم سخت است دوری از کسانی که این مدت نامههایشان مرحم دل بود. بسته بودن در سرزمین رویایی اجباری بود که به من تحمیل شد. با این وجود باز معتقدم راه آزادی بیان و حقیقت را قدرتمندترین حکومتها نمیتوانند سد کنند، و هر سنگی در این راه بر پای ما، انگیزهی ما را برای گفتن از صبح در راه، بیشتر خواهد کرد.