صبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای چهارشنبهی اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم کلاس آیلتس. در کلاس ما یاد میگیریم چقدر خارجی باشیم و چقدر میتوانیم ادای آنها را شبیه خودشان در بیاوریم. از پوستهی فارسی و ایرانی بودن بیرون میآییم و سعی میکنیم فراموش کنیم که بودیم و چه کردیم و چرا میخواهیم برویم. اینطوری است که عاشقترین آدمها و جوانهای پر از رویا و فرداهای باطل نشده عزم رفتن کردهاند و میکنند. ظهر برای سگ کوچولوی خانه یک استخوان خوراکی گرفتم و برگشتم تا وقت نهار احساس یک خانواده را دور هم داشته باشیم. اسم سگمان لوسی است. یک دختر یک ماهه که کمی شیطان است بعضی وقتها و وقتی میخواهد از خانهاش بیرون بیاید صدایم میکند. صدای پارسش از صدای خیلی از آدم بزرگها زیباتر است.
ظهر پای گودر گذشت. عصر خام بود و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد انگاری. دو دختر در مهمانی بودند که باهشان قبلن خوابیده بودم. با هر دو رقصیدم. دلم برایشان تنگ شده بود. لبهای یکی را در حین رقصیدن بوسیدم. طعمش فرق نکرده بود. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن و مزه کردن دوستان جدید را دوست دارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. لوسی خوابیده بود. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.