اول. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
دوم. خیلی طول میکشد عادت کنی. یعنی اینکه عادت کنی نباید به سیاق سابق دل ببندی و محدود کنی خودت را و همهی زیبایی عالم را در دو چشمم سیاهش ببینی. باید درک کنی از اعماق فکرت و وجودت که مثل او و بهتر از او وجود دارند که در کنارشان لذت ببری.
سوم. لذت دارد شناختن آدمها. من لذت میبرم از بودن با کسانی که وجودشان و افکارشان ابتدا ناشناخته است و کمکم کشف میشوند. هیچ وقت فکر نمیکنم بتوانم کسی را پیدا کنم که همهی معیارهای خوب بودن را از نظر من داشته باشد. پس ترجیح میدهم همچنان چون مارکوپولو تست کنم آدمها را، چند شبی مهمان خانه و کاشانهشان باشم و بعد صبح نزده چمدان ببندم و راهی شوم.
چهارم. آن چیزی که من را بیشتر آزار میدهد این وجود بعضیها است که تظاهر میکنند. دروغگویی از نظر من بزرگترین بیاخلاقی انسانی است. تظاهر خود یک دروغ بزرگ است. رابطهشان چیز دیگری است اما باز دروغ میگویند. اگر دوست دختر یا پسر دارند باز به فکر یک رابطهی جدید اند. اگر همسر دارند سیر نمیشوند. کسی نیست بهشان حالی کند قربان شکل ماهت انتخاب میتوانستی بکنی رابطهی باز را و خودت را اینقدر مدیون فرد دیگری نکنی. اما باز هم یادمان باشد نمیتوانیم برایشان قضاوت کنیم.
پنجم. خندهام میگیرد. رفتارشان برای من کاملن خام و بچهگانه است. اینکه همه میدانند من با دوست معمولیام از جنس مخالف در مهمانی هستم و از همین معمولی بودن من استفاده میکنند و دور از چشم دوست دخترشان سعی میکنند با انواع وعدهها و شوخیهای مضحک دوست من را به دست آورند. شب که دوستم همهی ماجراها را برایم تعریف میکرد نمیدانستم بخندم به حال این فرهنگ بیمار یا گریه کنم.
ششم. خیلی راحت میشود از پشت میز از رابطهها صحبت کرد. اما هیچ کدام جای واقعیت را نمیگیرد. تا در محیط اش نباشی درک نمیکنی. باید لمس کنی احساس یک رابطه را. نفس بکشی و بفهمی با ایکس چگونهای و ایکس با ایگرگ چه فرقی دارد. آیا باید همهی حقیقت را به ایکس بگویی؟ باید بگویی دیشب با ایگرگ بودهای و خوابیدهای؟ اگر نگویی چه؟ دروغ گفتهای؟ او که نمیپرسد. اگر با ایکس و ایگرگ در یک مهمانی باشی و با هر دو خوابیده باشی چه احساسی خواهی داشت. این را باید لمس کنی. قابل شرح نیست.
هفتم. من تغییر کردهام. چند سال پیش اینطور نبودم. چند سال دیگر هم مثل اینروزها نخواهم بود. این بیشتر باعث خوشحالی ام میشود. دلم نمیخواهد بلوغ فکریام متوقف شود در سالی و بعد در فاز پلاتو درجا بزنم. کارهایی که میکنم و تصمیماتی که میگیرم بر اساس عقل و فکر این روزهایم است. این متفاوت شدن فکر و ذهن باعث امیدواری به آینده است، برای هر کسی.
هشتم. هنوز معتقدم رابطههای انسانی بین دو هم جنس یا دو جنس مخالف پیچیدهترین و رازآلودترین پدیدهی روی زمین است. رابطههای سه تایی، دوتایی، باز، بسته، عشقهای سرپیری، کودکی، و همهی انواع رابطه که میتوانند موضوع هزاران فیلم باشند بدون ذرهای تکرار.
نهم. آدم باید تکلیفش را با خودش مشخص کند. به دوستش یا پارتنرش حقیقت را بگوید. هیچ چیز سفیدتر از حقیقت در جهان وجود خارجی ندارد. حتا شعاع خورشید. یا باز یا بسته. باید بدانی داری چکار میکنی. چگونه میخواهی زندگی کنی. بگذریم که بعضی وقتها پرتاب میشوی از یک رابطهی بستهی محافظهکارانه به یک رابطهی باز و بیربط. اصلن نمیدانی این چگونه وسط زندگیات پیدایش شد. اگر راستش را بخواهید باید بگویم که هیچ چیز زندگی قاعده و قانونی ندارد که بشود بر اساس آن حرکت کرد. پس دفترچههای قانونتان را در آتش بیاندازید.
دهم. کسی مال کسی نیست. هنوز بعد از دو سال معتقدم کسی مال کسی نیست. بردهداری خیلی وقت است به تاریخ پیوسته و تو نمیتوانی کسی را به زور علاقهمند کنی و نگهش داری برای خودت. حتا اگر چندین برگ سند و محضر و وکالت به آقای قانون داده باشی. دلهای آدمها قانون سرشان نمیشود. این را در گوشهایتان فرو کنید.
یازدهم. کمی بالا بیایید. از بالای ابرها به زندگیها و خانههای قوطی کبریت نگاه کنید. چه کسانی در آغوش هم خوابیدهاند؟ فردا صبح که شد هر کدام در بیرون از خانههای کبریتی شان عاشق کدام یک میشوند؟ کدامشان عشق جدید را رد میکنند و به اصطلاح وفادار میمانند؟ کدام میپذیرد اما به دروغ میگوید متنفر است از یار جدید؟ کدام دوستی جدید را انتخاب میکند؟ کدام احساس میکند بهترین دوستش همان است که دیشب با او بوده؟ کدام هراسان در پی کشف آدمهای جدید است؟ آغوشهای جدید با بو و طعم جدید؟ کدام زندگی دیگران را قضاوت میکند؟ خودش قاضی میشود؟ هیچ وقت کنار گود ننشینیم و مثل روزنامهفروشهای تبل و قدبلند در پی قضاوت مردم پیادهرو نباشیم. این شاید بهترین راه باشد.
دوازدهم. پراکندههای ذهن یا از هر چمن گلی