تمام عصر کارهایمان را با هم انجام دادیم. شب رساندمش خانهشان. زنگ آخر قبل از ساعت دوازده و خوابیدنش هست معمولن. گفتم: دارم املت درست میکنم با ریحان بخورم. گفت: چه شود اون املت تو. دوباره زنگ زد. نیمه شب بود و همهی خانه در سکوت غرق. بعد از کمی شوخی و خنده، گفت: فکر میکنم عاشق شدهام. اول فکر کردم شوخی میکند. اما جدی بود. گفت: حدس بزن. یکی یکی دوستان پسرش را اسم بردم. گفت: نه! از آخرم خودم را هم اضافه کردم. گفت: نه! آن یکی که جا افتاده بود و دوست پسر چند سال پیشاش بود را گفت: آره. گفت: دو روز با هم بودیم فقط. من به چوبهای قهوهای کتابخانه نگاه میکردم.