از آن روز که تو رفتی، نه ستارهها کمرنگ شدند و نه قلب ایران لحظهای از تپش ایستاد. ما تنهاتر شدیم و هی دوستانمان را بالای سر گرفتیم. در دستانمان سنگ و در دلهایمان نام تو تکرار میشد. حالا دیگر کسی نیست که چهرهی تو را در آخرین لحظات ندیده باشد وقتی کمکم نور کوچه در چشمانت کمرنگ شد. تو میخواستی به فریادهای ندا بمون پاسخ بدهی اما رمقی نداشتی.
از آن روز تا امروز، چه الله و اکبرها بر بام، چه خونها بر خیابان، چه دلها که در زندان، و چه فریادها در میدان نماندند تنها. شبها مثل یک اختاپوس پیر روی ما چنبره زده بود و ما در هر فرصتی تو را فریادی میکردیم تا نشان دهیم زندهایم هنوز و این خونها و برادرکشیها نتوانسته آراممان کند.
از آن روز که تو رفتی، شهر را گرد مرگ پاشیدهاند، کسی را کمتر میبینی که بخندد و دلی شاد نیست. تو در آن شنبهی لعنتی 30 خرداد در طولانیترین روز سال رفتی و ما یک ماهی است که از طولانیترین شب گذر کردهایم. هنوز دل به فردا داریم. خواستم بگویم تا بدانی که ناامید نیستیم. از نماز جمعه گرفته تا روز قدس تا 13 آبان و 16 آذر و عاشورا همه را بغض داستان تو و امثال تو غمگین میکرد و ما اگر فریادی هم بر بام میِزدیم لحظهای از یاد تو نمیکاستیم.
از آن روز تا امروز، چه حقها ناحق شد و چه بیگناهان که گوشهی سلولهای تاریک گریستند. چه باتومهای سنگین بر تن پیرمردان مسن نشست و چه زنانی که به دنبال قاتل فرزندانشان، تحقیر و آزار شدند. حالا صورت تو مظهر فریاد ماست. اسم تو قافیهی این شعر سبز است که همین بچههای معمولی کوچه و خیابان میسرایندش. امروز تولدت بود و دلم میخواست بدانی ما اینجا در این روزهای سیاه و شبهای تار، نامت را و یادت را، چراغ راه سبزمان کردهایم. و آنچنان در قلب تاریخ آزادیخواهیمان نشستهای که هیچ دیکتاتوری توان مبارزه با ابهت نامت را ندارد.
تو در قلبهای همهی سبزهای ایران تکرار شدی و ما هر کدام یک ندا در دل و یک فریاد بر لب داریم تا تاریخ را به همان مسیر آزادی اش راهنمایی کنیم. وقتی رسیدیم در همان میدان آزادی که شاید برای یادمان تو کوچک باشد، تصویرت را از بالای برج در باد رها خواهیم کرد. آن روز ما همه از خوشحالی خواهیم گریست. تو آرام بخواب، سبزها بیدارند.