Send   Print

شادی:
آهاي آدمها
وقتي گوشي تلفن رو برميداريد و شماره مي‌گيريد، يادتون باشه داريد با كي حرف ميزنيد و يادتون باشه چي بگيد كه دردش كمتر باشه.
آهاي آدمها
زخمها رو ببينيد و با احتياط نمك بپاشيد رو دردها
آهاي آدمها
گاهي به اين فكر كنيد كه ديگران هم آدمند مثل شما. كمي بيشتر كمي كمتر. اما آدمند
.
.
چشماتون رو باز كنيد
و قبل از گفتن هر كلامي به اين فكر كنيد كه اين جمله چقدر مي‌تونه بقيه‌ي آدمها رو از پا در بياره؟؟؟؟

آیدای پیاده‌رو:
کاش یادم باشد در مورد ِ آن‌چه که انسان‌ها حقی در انتخاب‌اش نداشته‌اند، نظر ندهم. رنگ پوست. سبیل. چاقی. لهجه ...

شهرزاد:
عاشقش نشوید
به اندازه همه تان برایش عاشقی کرده ام

بی‌نام:
قلب من
مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
کیومرث منشی زاده

ریحان:
باید بگویم کنار برود
که سال برود
و اسفند را
کاسه کاسه از اتاق بریزم
به حیاط
در حیاط
روی پله ها
فرش انداخته ام زیر پای سالی که می آید همین لحظه از راه برسد
و ماهی سرخ در تنگ بلور و آب , بی صدا می گوید : آب
آب
آب
و من در مَفصل زمستان و بهار می گویم
یا اولوالالباب
کاش بهاری بود بی کشتار
...
بیژن نجدی

نازنین:
چندلر: صبح که از خواب پاشدم، عاشق بودم، شاد بودم. هوس کردم، دوازده بسته کاندوم بخرم....الان حتی نمی‌تونم برم پسشون بدم، رسید اونم خراب کرد

پی‌نوشت: یکی ازعمیق‌ترین دیالوگ‌های فرندز که درغم عشق جنیس گفته شده.

فربد:
بعضی آدمها، خودشان و وجودشان و حضورشان خوب است و لذت بخش؛ بدون هیچ چیزکِ اضافه ای.
بعضی دیگر باید حتمن چیزی، هنری، قدرتی، پولی آویزان کنند به خودشان و وجودشان که بتوانند لذت بخش باشند و دوست داشتنی.
و خب، سخت است که جزو دسته دوم باشی.

سمیه:
آهای آدمهایی که هرچه می خواهید می نویسید
هرچه می خواهید می خوانید
هرچه می خواهید می گویید
هرچه می خواهید شر می کنید
هرچه می خواهید لینک می دهید
هرچه می خواهید میل می زنید
پشت تلفن هرچه می خواهید می گویید
به هرکس و هرچه خواستید پیامک می زنید
در هر جمعی که خواستید شرکت می کنید
با هرکس که می خواهید دوستید
و برای همه این کارها دلایل عقلانی خاص خودتان را دارید
خوشا به حال شما
امضا : یک آدم محصور در دیوارهای شیشه ای

پ.ن. مثل شکوفه‌های بهاری می‌مانند برای من. مجموعه‌ی کاملشان در صندوق‌خانه سرزمین رویایی هست. حیفم می‌آید رهایشان کنم. برای روز مبادا نگهشان می‌دارم.

Send   Print

خب این هم انرژی یک هفته‌تان. بروید و خوش باشید. همین روزها بود که احساس می‌کردم باید بیانیه بدهد. هنوز هم فکر می‌کنم تا قبل از عید بیانیه‌ی هجدهم داغ داغ می‌آید بیرون. پاراگراف طلایی‌اش را در زیر می‌آورم. متن اصلی را در گویا نیوز بخوانید.

ملت ما می خواهد که در رقابت نفس گير جهانی و منطقه ای، عقب نيفتد. ملت ما می خواهد با جهان خارج به جای دعوا و دشمنی، تعامل داشته باشد و سياست خارجی توسعه گرا را دنبال کند. ملت ما می خواهد کالاهای توليدی، اعم از کشاورزی و صنعتی، زير سيل خانمان برانداز واردات بی حساب و کتاب، مدفون نشود. ملت ما می خواهد تحت عنوان خصوصی سازی، بيشترين پروژه ها و فعاليت های اقتصادی کشور در بنگاه های شبه دولتی و نيز سپاه جمع نشود. ملت ما می خواهد به شاخص های بيکاری و فقر به عنوان يک وظيفه دينی و اسلامی و ملی اهميت داده شود و … با انبوه تبليغات شاخص خط فقر و بيکاری و تورم با دستکاری و دروغ، از چشم مردم پنهان نشود. ملت ما می خواهد معلمان کشور بابت درخواست حقوق خود کتک نخورند، کارگران بابت درخواست حق خود مورد تهاجم قرار نگيرند و زنان بابت درخواست رفع تبعيض مورد هجوم تهمت های گوناگون قرار نگيرند. ملت ما می خواهد حکومت اجازه بدهد که در رسانه ملی، صدای همه ملت شنيده شود و نه افراد خاصی که کاری جز بی انصافی و تهمت زنی ندارند. آحاد ملت ما با يکديگر دوست هستند و دوست ندارند به دو دسته حزب الله و حزب الشيطان، مردم و خس و خاشاک و گوساله و بزغاله تقسيم شوند.

ادامه ...

Send   Print

منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ بزنی و جوابت را ندهم. تا بدانی اینجا همیشه دلی برای شنیدن دلتنگی‌هایت منتظر نیست. با زندگی همانطور که رفتار کنی، پاسخت را می‌گیری. آغوش دوستی را انتخاب کردم و می‌روم تا با او بخوابم. شاید در بستر داغ او انتقام رفتارت را از تو بگیرم.

رندان تشنه لب را آبی نمی​دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می​پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

" حافظ "

Send   Print

بدترین لحظه وقتی است که با خشم و اشک به تو نگاه می‌کند. چشمانش دیگر مهربان نیستند. صدایش لالایی شبانه‌ات نیست و کمی می‌لرزد. فریاد می‌زند. یادآوری می‌کنی من و تو هیچگاه فریاد نمی‌زنیم. اما دیگر فایده هم ندارد. همه چیز در این لحظه فراموش شده‌اند. ساعت‌ها یخ زده‌اند و او دیگر دوست آشنا و همدرد شما نیست که وجودش آرامش و دلتنگی‌اش مایه‌ی عذاب بوده است. او یکی دیگر است. کسی که قول و قرار‌های دعوا را هم فراموش کرده است. کسی که نمی‌داند شما همسفر لب‌هایش هستید و وجب به وجب بدنش را کاویده‌اید.

بدترین لحظه وقتی است که می‌گوید صدایتان را نمی‌خواهد بشنود. وقتی که به چشمان هم خیره می‌شویم و هم را دیگر نمی‌شناسیم. بدترین لحظه وقتی است که از فریاد‌هایش شوکه می‌شوی. یادآوری می‌کنی عصبانی نباش. همه چیز را فراموش نکن. این دیوارهای بلند را خشت به خشت بالا برده‌ایم، یکباره ویرانش نکن. پشیمان می‌شوی، پس خودت را کنترل کن. تو این نیستی. من می‌شناسمت. تو اینی نیستی که داد بزنی و من را فراموش کنی و دستانم را در دستانت از یاد ببری. به حرمت همه‌ی آن گریه‌های راه دور آرام باش و خوب فکر کن. این دلیل منطقی برای عصبانی شدن تو نیست.

بدترین لحظه وقتی است که نه آنقدر غمگینی که گریه کنی و دلش را به رحم بیاوری تا کمی آرام شود و نه آنقدر خونسرد که صدای لرزانش را بتوانی نشنوی. بدترین لحظه وقتی است که اشک‌های جمع‌شده زیر پلک پایین‌اش مثل یک شتک می‌خورد به صورتت و تو نمی‌توانی از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کنی. بدترین لحظه وقتی است که تهدید می‌کنی که اگر گریه کند و ادامه دهد از ماشین پیاده می‌شوی و او ترمز می‌کند و می‌گوید: پیاده شو. بدترین لحظه وقتی است که با خودت فکر می‌کنی اگر پیاده شوی او دلش می‌سوزد و کنارت در پیاده رو می‌آید و شیشه را پایین می‌دهد و می‌گوید سوار شو صحبت می‌کنیم با هم. بدترین لحظه وقتی است که بعد از پیاده شدنت صدای گاز ماشینش را می‌شنوی که غمگین‌تر از روضه‌ی ملاهای بهشت زهرا تو را به هوش می‌آورد که باید تا خانه در هوای سرد پیاده گز کنی. بدترین لحظه وقتی است که با دلی پر از غم و اندوه و شاید و پشیمانی به خانه می‌رسی و باید برای خانواده‌ات لبخند بزنی تا نشان دهی همه چیز خوب است. بدترین لحظه همیشه خیلی ساده سر می‌رسد و خیلی ساده مثل زنگ زدن مامور شهرداری در روزهای زوج، از کنارت عبور می‌کند.

+ گوش کنيد:
Imprints
Mahsa Vahdat & Mighty Sam McClain
Scent Of Reunion - Love Duets Across Civilations

Send   Print

حالا گیرم که همه‌ی Vهای سبز ما را بستنی کردید یا مخروط درست کردید با اسپری‌های به رنگ دل‌هایتان سیاه. گیرم که اسکناس‌های ما را با خشمی بر لب مچاله کردید و خندیدید با دندان‌های از فرط تریاک زردتان. گیرم چند ماهی چکمه‌های بی‌صدایتان روی گلوی همه‌ی کبوترهای شهر سنگینی کند و گرفتید و بردید و کشتید و با بدن‌های دانشجویان این شهر روی هم کپه‌ای از آزادی نزدیک به مطلق‌تان ساختید. گیرم هیچ وقت شناخته نشدید و همیشه در سایه بودید. با آفتاب دل‌های ما چه می‌کنید؟ با رنگ سبز قلب‌های ما در این تلخ‌ترین سال این قرن چه می‌کنید؟ با دستان رهای ما روی پرواز کبوتر آزادی از چشمانمان چه می‌کنید؟ دل سیاهچاله‌های تاریک و نمور تاریخ برایتان تنگ شده است.

Send   Print

سگ‌ها استخوان دوست دارند، دیکتاتورها حکومت مادام‌العمر.

Send   Print

برای من که فرق نمی‌کند. حالا فکر کنید این روزها هوا مثل فروردین باشد. باران بزند و بایستد. هوای ابری. اینچنین بود زمستان ما. تاریک و کوتاه. اندازه‌ی عمر جادوگر. برای من فرق نمی‌کند که زمستان کوتاه باشد و تابستان از گرما بپزیم. من برای دلم نگرانم. دلم که در این هوا حالش بد می‌شود. عاشق می‌شود و یک گوشه می‌خزد و در فکر فرو می‌رود. این هوای دو نفره هوای خوبی نیست. هوای عاشقیت روزهای بارانی زمستانی. هوای دیدن و گوش دادن و مست نگاه سیاهش شدن. هوای شنیدن ناز صدایش و گم شدن در آدرس بی‌نشان قلبش. مواظب باشید این روزها. این هوا خطرناک است. چشمانتان را هم بگذارید. نگاه نکنید در نی‌نی چشمانش. اگر گم شدید در آسمان آبی دوستی‌اش، سکوت کنید، دستش را بگیرید و انگشتانتان را بین انگشتانش بلغزانید. قدم بزنید. وقتی حرف می‌زند محو دهانش شوید. کلمه‌هایش مروارید‌اند. صدف باشید برایش. در آغوش بگیریدش و از روزهای بهاری زمستان بی‌هیچ فکری به آینده لذت ببرید. و این تنها راه رستگاری است. آمین.

+ گوش کنيد: Kate Havnevik.Grace

Send   Print
این صدا از راهرو‌های اوین می‌آید. صدای غمگین زندانیان بی‌گناه آن است در عصر جمعه 30 بهمن ماه 88. این صدای محزون از حیاط اوین می‌گذرد. بالا می‌آید و همه‌ی شهر غم زده را فرا می‌گیرد. از کنار گوش مادر ندا و اشکان می‌گذرد. در مقابل چشم پدر محسن روح‌الامینی و امیر جوادی‌فر تار می‌شود. صدای آرشه‌ی سبز دل‌های نگران. که نمی‌دانند حتا هنوز فرزنشان کجاست؟ که خبری ندارند از او و هنوز جرمش نامشخص است. جرمش شاید فریادی باشد یا شال سبزی در یک روز آفتابی قبل از رگبار سیاه. جرمش شاید اعتراض به کلاغ‌های روی دیوار باشد. جرمش شاید هویدا کردن اسرار پنهانی شهر نکبت‌زده‌اش باشد. جرمی ندارد آخر. جرمش شاید حتا داشتن یک دوربین، یک موبایل، یا یک موسیقی سبز باشد. جرمش شاید الله و اکبری بر بام و خنده‌ای بر لب در مقابل صورت کریه باتوم به دست باشد.

این صدای غمگین را از راهروهای اوین، از بند 209، از بالای گور تاریک همه‌ی شهیدان سبز؛ گوش کنید. فرق نمی‌کند سونات یک باخ باشد یا هر چیز دیگری. مهم اینست که پنچه‌ای سبز آرشه‌اش را برداشته و روی سیم‌های دلگیر می‌کشد. برای همه‌ی زندانیان در بند و بی‌گناهان اسیر دعا کنیم. برای دلهایشان انرژی بفرستیم و آرزو کنیم روزی این آرشه‌های سبز بعد از سبز شدن ایران، در تالار وحدت به ياد اين روزهای سياه ناله کند.

+ گوش کنيد: سونات يک باخ
+ قطعه از طريق: سايت ديوارنويس

Send   Print

خب شما هم اگر مثل من لولیتا می‌داشتید حتمن باید دردی مشترک را تا حالا احساس می‌کردید. می‌دانید که او بعد از انجام هر اشتباهی و هر کاری که دلش می‌خواهد می‌تواند با یک نگاه شما را سحر کند و در پایان از او خواهش کنید که به جای قهر کردن کمی حرف بزند. نگاه‌هایش برای آتش زدن یک جنگل بارانی کافی است. می‌سوزاند. خودش اما نمی‌داند. این درد مشترک همه‌ی دوستان لولیتا است شاید، که هیچ وقت نمی‌توانند بابت هر اشتباهی او را سرزنش کنند. چرا که اگر نگاهش را بگیرد همه فانی هستیم. پس پاینده باد لولیتای بی‌وفا و برق نگاهش. همین.

Send   Print

من را می‌توانید مجسم کنید در حالیکه کف رینگ افتاده‌ام و داور بالای سرم شمارش معکوس می‌کند. امشب من باختم. با ضربه‌ی محکمی که هنوز گیجم. دوست من لولیتاوار برایم بهانه‌ای تراشید و مهمانی پسران دیگر را ترجیح داد. باز هم پول پیروز شد. تا جاییکه عقل من می‌رسد در نود و نه درصد موارد دخترها پول و ماشین را تریجح می‌دهند به تفکر و حرف‌های غیرعادی و عجیب امثال من.

در آخرین لحظه از زمین بلند شدم. حالا نوبت من است. نباید بگذارم لولیتا این دختر زیبا با موهای به رنگ شبق و چشمان سیاه و قلبی کمی سنگی آنها را ترجیح بدهد. داشتم فکر می‌کردم که کاش رقبایم را نمی‌دیدم. انتخاب اشتباهی بود. می‌دانید اگر هم می‌خواهید رابطه‌های موازی داشته باشید نباید بگذارید دوستتان از آن باخبر باشد. چون خوره‌ی روحش می‌شود. هرچند مثل من دوست معمولی باشد و بگوید کسی مال کسی نیست. وقتی با رقیبت رودررو می‌شوی و برای هم خط و نشان می‌کشید مسابقه جدی و بدون هیچ ملاحظه‌ای شروع می‌شود. نزنی حتمن باختی. داور دلش برای تو رحم نمی‌آید. آنها ماشین دارند و پول توجیبی‌شان شاید اندازه‌ی حقوق چند ماه من باشد. این شبیه حالتی است که پول به داور داده‌اند و او را خریده‌اند. من برای بردن باید تلاش بیشتری کنم.

در دوستی‌ها باید از هرکاری که دوستان موازی را تحریک می‌کند پرهیز کنیم. و آنها نباید از جزئیات رابطه‌ی مقابل خبر داشته باشند. که اگر بفهمند مثل من وارد یک مبارزه‌ی فرسایشی می‌شوند که هم ذهنتان را می‌سايد و هم روحتان را. مخصوصن اگر دوست مشترکتان کسی باشد شبیه لولیتا که نه می‌شود از او گذشت و نه می‌شود رقیب را و تلفن‌های بی‌جوابش را تحمل کرد. چیزی دارد مغزم را سوراخ می‌کند و دلم شور میزند. از آن شورهای حرص‌گونه و دلتنگی‌های احمقانه. که اگر صد سالت هم باشد باز هم کیفیت‌اش به قدر همان سال‌های جوانی است.

Send   Print
يک روز نوبت ما خواهد رسید. که در میدان آزادی فریاد بزنیم. از صلح بگوییم و از آزادی. آنقدر بلند داد بزنیم که گلویمان یاری نکند. نوبت ما خواهد رسید که دستان هم را بگیریم و باز زنجیر سبز درست کنیم. باز ما می‌رسیم و دوباره هلهله در شهر راه می‌اندازیم. وقتی پیروز شدیم کمپین سبز کردن در و دیوار شهر راه می‌اندازیم. جشنواره فیلم سبز درست می‌کنیم. کتاب‌های سبز منتشر می‌کنیم پشت جلدش آن را تقدیم مادران سبز می‌کنیم. فیلم‌ می‌سازیم و ابتدایش آن را ندا و سهراب و شهدای مقاومت سبز تقدیم می‌کنیم. داستان روزهای مقاومت را سریال می‌کنیم و هر شب با بچه‌های خانه می‌نشینیم و مرور می‌کنیم. یک هنرپیشه پیدا می‌کنیم شبیه ندا، یکی سهراب می‌شود، یکی امیر جوادی‌فر. فردا مال ماست. فردا سبز است. آن روز به خیابان‌ها می‌ریزیم و تا صبح شادی می‌کنیم. در تاریخ می‌نویسند و عکس‌هایمان در کتاب‌های تاریخی همه دنیا چاپ می‌شود. فردا روزی بچه‌هایمان داستان جنبش سبز را در کتاب‌های درسی‌شان می‌خوانند و از ما می‌پرسند.

آن روز کسی را به جرم افکارش زندانی نمی‌کنند. روزنامه‌نگاری در زندان نیست و قلب تپنده‌ی دختری کف خیابان از تپش نمی‌ایستد. آن روز در زندان‌ها به کسی تجاوز نمی‌کنند و سیاستمداری را از زندان برای اعتراف به تلویزیون دولتی نمی‌آورند. روزنامه‌ها آنقدر چاپ می‌شوند تا خسته شوند. توقیف کلمه‌ای ایست که دیگر بی‌استفاده می‌شود. لبخند راز هر چهره است و ما برای همه‌ی شهیدان سبز بناهای یادبود با نورهای زیبا و خیره‌کننده در ورودی شهرها می‌سازیم. دیگر کسی قهرمانمان نیست. میرحسین و کروبی عکسشان کنار باقرخان و ستارخان در کتاب‌ها چاپ می‌شود. اما قهرمان خودمانیم که ماندیم و تکرار کردیم و خواندیم و ساختیم و کشیدیم و خندیدیم و زندگی کردیم تا در آخر دیکتاتور از بس شبها کابوسمان را دید، اعتراف کرد که: رنگ انقلاب شما را دیدم.

Send   Print

خودم انتخاب کردم. هر روز صبح انتخاب‌های زیادی تا شب سر راه ما می‌ایستند. منم انتخابم دیروز این بود. به عنوان تنها پسر دعوت دوستم را که دختر بود پذیرفتم و در جمع دوستانش که باز همه دختر بودند من تنها پسر بودم. برایم قورمه سبزی درست کرده بود. می‌دانست دوست دارم. عالی بود. همه به من می‌گفتند سوگولی حرمسرا. حتمن می‌دانید وقتی مامان و باباها مسافرت می‌روند خانه‌ها تبدیل به مراکز تفریح و خوشگذرانی جوان‌ها می‌شود. این یک قانون نانوشته است. بودن در بین چندین دختر و دیدن زندگی و حرف‌های خصوصی‌شان بدون رودروایسی با من، تجربه جالبی بود. مخصوصن گاهی حرف‌هایی که با هم می‌زنند شوخی‌ها و متلک‌هایشان. ما پسرها فکر می‌کنیم این کلمات مخصوص ماست. آنقدر از دستشان خندیدم که دل درد گرفتم. دنیای یواشکی و زندگی اندرونی دخترها، دنیای سانسور شده‌ی این سی سال بوده است، هم در سینما و هم در نشریات. کسی چیز زیادی نمی‌داند. باید خودت با آن رودررو شوی، تا سبکی تحمل‌ناپذیر حقیقتی را کشف کنی که همواره کنارت در جریان بوده و تو بی‌خبر مانده‌ای.

شب هم انتخاب دیگری کردم. قرار بر مهمانی با حضور دیگر دوستان پسرشان بود. انتخاب کردم بمانم و احساسم را آزمایش کنم. برای مهمان‌ها خانه را تمیز کردیم. خرید کردیم. شب بیشتر تصمیم داشتم خودم را امتحان کنم. در زندگی شرایطی هست که باید در آن قرار بگیری. نمی‌توانی پشت تریبون برای مردم وعظ و خطابه کنی و ندانی در آن شرایط خودت چه احساسی خواهی داشت. شراب خوردیم همه با هم. وضعیت کاملن جالب و غریبه‌ای بود برای من. اینکه موقعیت یکسانی نداشته باشی با دیگر پسرها و خودت خوب بدانی دوستت با تو صمیمی‌تر است اما بخواهی شوخی‌ها و رابطه‌های دیگر را موازی با خودت تحمل کنی و با چشم هم ببینی. در دوستی‌ها گاهی هیچ چیز مشخص نیست. وقتی دوست دختر یا پسر کسی نیستی کافی است در چنین موقعیتی قرار بگیری تا به دست خودت حسادتت را تحریک کنی. و این همان چیزی بود که من آگاهانه می‌خواستم با آن مبارزه کنم. وقتی دوست پسر یا دختر کسی نیستی و هیچ تعهدی به کسی نداری احساس عجیبی پیدا می‌کنی از بودن در جمع. آنها هم شبیه همين احساس تو را در دلشان دارند. همه می‌خواهند در این مسابقه از هم سبقت بگیرند. اصل تنازع بقا را با چشمانت می‌بینی. هر پسری تقاضای توجه و صمیمیت بیشتری با دوست من می‌کرد و دلش می‌خواست بازی را ببرد. و من چون دوست پسر کسی نبودم و از تعصب‌‌های قبیله‌ای خودم را دور نگه می‌دارم قصدم تست کردن اندیشه‌هایم بود. آیا همه‌اش حرف‌ است یا وقت عمل طور دیگری رفتار می‌کنم؟

بودن در این فضای عجیب با اصل تنازع بقا و مسابقه‌ای که در جریان بود بسیار کمیاب و باارزش بود برای من. احساس چتربازی را داری که از هواپیما بیرون می‌پرد و بعد یادش می‌آید چترش را پشت در خانه جا گذاشته است. در عین حال از دیدن آزادی آدم‌ها لذت می‌بری اما دوست داری برنده تو باشی. چه خوب است که همیشه این مسابقه‌ها باشد در بین انسان‌ها. اینها زندگی را جذاب می‌کنند. کسی نامش روی کس دیگری نباشد به عنوان دوست پسر یا دختر و همه آزاد باشند که هر وقت از تو خطایی سر زد در دوستی‌شان تجدید نظر کنند. حدود این دوستی را خودتان تعیین می‌کنید. مخرج مشترک خواسته‌های دو طرف است. گاهی یک بوسه است و گاهی خوابیدن‌های طولانی و داغ. اما می‌دانی اگر روزی خواسته‌های دوست معمولی‌ات را از زندگی برآورده نکردی کسان دیگری هم هستند که در مسابقه شرکت کرده‌اند و می‌توانند جانشین تو شوند. من فکر می‌کنم تا جایی که می‌شود و امکان دارد باید ازدواج را به تاخیر انداخت و از شرکت در این مسابقه‌های پرهیجان لذت برد. چرا که اگر ازدواج کردی خودت را از این مسابقه‌ها و دنیای جذابشان معاف کرده‌ای و به عنوان تماشاچی باید از جایگاه، نظاره‌گر مبارزه‌ی تازه نفس‌ها باشی. همانطور دوست دختر و پسردار‌ها هم خودشان را با دست خودشان معاف می‌کنند. پس تا زمانی که توان دارید سعی کنید در رینگ بمانيد. این مبارزه‌ها مثل طعم مربای آلبالو روی کره‌ی صبحگاهی برای زندگی لازم‌اند.

Send   Print
I've witnessed first hand the power of ideas, I've seen people kill in the name of them, and die defending them ... but you cannot kiss an idea, cannot touch it, or hold it ... ideas do not bleed, they do not feel pain, they do not love ...

+ V for Vendetta
James McTeigue

+ این فیلم را به تمام سبزها توصیه می‌کنم.

Send   Print

نمی‌دانم از چه روی بعضی از ناامیدی می‌گویند؟ از شکست، چراکه ما پیروز بودیم. ما پیروز میدان بودیم که هنوز بعد از هشت ماه این تعداد آجان مامورمان می‌کنند تا ما را بپایند. ما بردیم و با لبخند گفتیم هنوز هستیم. ناامیدی چرا؟ بعضی وقت‌ها لباس سبز تن داریم و شال سبز بر دست و پنجشنبه نداشتیم. اما بودیم. این را دوربین‌ها و ترس آنها گواهی می‌دهد. آزادی را بستند و دوربین‌های گوگل نشان دادند که هنوز خالی است و ترجیح دادند خالی باشد و ما اما نباشیم در میدان. خواهشم این است که امیدوار باشید وقتی از ترسشان ده روز قبل از سالگرد انقلابشان اینترنت کل کشور را آهسته می‌کنند نکند نرمی این جنگ خیالی افکار سختشان را برآشوبد. به راستی در کدام عملیات جنگی در هشت سال دفاع مقدس این مقدار طرح و برنامه‌ی از پیش‌ تعیین شده داشتند؟ در کدام عملیات اینقدر سرباز آماده با باتوم‌های برق انداخته و اشک‌آور‌های پیاپی داشتند؟ نه ! لطفن قبل از ناامیدی به عظمت خود نگاهی کنید و ببینید چه کرده‌ایم که از ترس این تعداد نیرو برایمان اجیر کرده‌اند.

ما پیروز بودیم. روزی پررنگ‌تر و روزی کم‌رنگ‌تر. روز تشیع جنازه‌ی آیت‌الله منتظری حتا بلند‌گو و ماشین هم داشتیم. آن روز غافلگیر شدند. اما دیکتاتور‌ها احمق‌اند. این یک باگ نرم‌افزاری بزرگ است. می‌توان از آن استفاده کرد برای آینده. درس بگیریم. گله نکنیم و امید را نشر دهیم به جای یاس و پژمردگی. ما که می‌دانیم هنوز همان جمعیت 25 خرداد را در مشت داریم. ما بی‌شماریم. وقتی حقیقت در مشت ماست دیگر ترس چراست؟ دیر یا زود مجبورند اعتراف کنند. حال بگذارید از این بی‌رنگی ما در 22 بهمن بدون در نظر گرفتن آجان‌هایشان و همه‌ی محدودیت‌های اجتماعی خوشحال باشند و برای خودشان کارت دعوت هم بفرستند. من و شما که حقیقت را می‌دانیم. ما که می‌دانیم چند رای در صندوق داریم. ما که می‌دانیم ندا را چه گروهی و چه کسانی کشتند. بگذارید سر در برف کنند و ناجی ندا را در لحظات آخر قاتل او معرفی کنند. شعور اجتماعی و دانایی کل جامعه را چه می‌کنند؟ که در چند ماه اخیر به صورت تصاعدی بالا رفته است و دیگر لازم نیست ما برای تک‌تک اطرافیانمان دلیل و برهان بیاوریم تا ظلم و جور دیکتاتور را ثابت کنیم. او خودش پرده‌های سیاهش را کنار زد. سربازان مسلح‌اش خودشان این را برای دستان بی‌دفاع ما بازگو کردند. خودمان ندا و سهراب و اشکان را دیدیم. چهلم شهدا را، روز قدس را، سیزده آبان را، شانزده آذر را، مراسم آیت‌الله منتظری را، 22 بهمن را و حالا منتظر چهارشنبه سوری می‌مانیم.

اگر به راهی که در آن پای گذاشته‌ایم ایمان داریم نباید ذره‌ای ناامید شویم. هزاران راه مانده که باید امتحان کنیم. وقت زیاد است. قرار نبود در 22 بهمن هم کارشان یکسره شود. به دستان خالی خود ایمان بیاورید. ما سبز می‌شویم. آرمان‌ها ضد گلوله‌اند. این جمله را تکرار کنید برای همه‌ی کسانی که این روزها ناامید‌اند. آرمان‌ها ضد گلوله‌اند. آرمان‌ها ضدگلوله‌اند. آرمان‌ها ضدگلوله‌اند. آرمان‌ها ضدگلوله‌اند. آرمان‌ها ضدگلوله‌اند.

پ.ن. نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد

نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
" مولانا "

Send   Print

این گرگ‌های وحشی سیاه‌پوش را که امروز دیدم در تمام روز درود می‌فرستادم بر شرافت و وجدان محمدرضا پهلوی که چنین نکرد با مردمش و مشتی خاک برداشت و رفت. این کودتاچیان تا دندان مسلح با لباس‌های سیاه و هر کدام یک باتوم برقی بر کمر بسته در خیابان‌ها چون قوم مغول جولان می‌دادند و هر کسی که فریادی می‌زد بر خلاف میلشان به او حمله‌ور می‌شدند و به تاریک‌خانه‌شان می‌بردنش. براستی این لباس‌های سیاه نیرو‌های ضد شورش زیبنده‌ شان است. آنوقت اسم حکومتشان را جمهوری می‌گذارند، آنوقت می‌گویند با عشوه که در کشور ما آزادی نزدیک به مطلق است، آنوقت رویشان می‌شود پشت تریبون‌های نماز جمعه از اسلام سخن می‌گویند. شما که روی طالبان را سفید کرده‌اید. شما که نیرنگ و ریای‌تان اسراییلی‌ها را درس می‌دهد. براستی فکر کنید اگر این حد از خشونت آشکار را پهلوی با مردم می‌کرد آیا هنوز سلطنت خاندانش پابرجا نبود؟ کی در حکومت او در زندان‌ها تجاوز کردند؟ کجا او مردمش را به باتوم برقی نواخت و این میزان نیرو در خیابان‌ها گماشت تا تاجش را حفظ کند؟ چه کسی را چون کودتاچی بر مصدر امور گذاشت و به او اختیار تام داد تا با مردمش چنین کند؟ کی نظامیان چنین گسترده در تمام امور مملکت دخالت می‌کردند؟ بگذارید در روز 22 بهمن درود بفرستیم به شرافتش که اگر دیکتاتور هم بود اما، جلاد نبود.

پ.ن. بنده هیچ تعلق خاطری به حکومت پهلوی ندارم و همیشه منتقد اشتباهات آنها و معرف کارهای نیکشان بوده‌ام، به عنوان یک بی‌طرف. این نوشته تنها خشونت خیابانی و برخورد با مردم کشور را از جانب حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی با هم مقایسه می‌کند.

پ.ن.دوم. لحظه‌ای قبل صدای چندین موتور را شنیدم و در کوچه داد و فریاد. پشت پنجره رفتم دیدم نزدیک صد موتورسوار سیاه‌پوش با لباس‌های سیاه در کوچه می‌خواهند با صدای موتورهایشان زهر چشم بگیرند. چند دقیقه‌ای دور زدند و بعد پشت ماشین سیاه صاحبشان رفتند به خیابان بعدی. این‌ روزها را در ذهن بسپارید که بدانیم تاریخ چگونه با آنها رفتار خواهد کرد.

Send   Print

شهر عملن در دست نظامی‌هاست. کمی دقت کنی فضای فیلم‌های دهه‌ی هشتاد شوروی را می‌توانی تجسم کنی. ایست بازرسی بسیجی‌ها و وانت‌های قفس دار و نیروهای ضد شورش با چراغ‌های گردان قرمز و آبی از این سو به آنسو می‌روند تا مراقب مردم غیور همیشه در صحنه برای جشن تولد 31 سالگی انقلابشان باشند. اینترنت در ایران به شدت فیلتر است. پورت‌های ای‌میل و مسنجر بسته شده‌اند. شبکه‌های اجتماعی با فیلترشکن هم قابل دسترسی نیستند. گوگل‌ریدر هنوز نفس می‌کشد. و هر از چند گاهی فیلتر‌شکن‌ها می‌توانند خبری از دنیای آزاد آنسوی دیوارهای بلند برای ما بیاورند.

امشب بعد از الله و اکبر برای شعارنویسی به اتفاق دو نفر دیگر در شهر دور زدیم و همه‌ی خیابان‌ها پر از ماموران و سرباز‌های وظیفه‌ی انتظامی بود. نیروهای ضد شورش برای روز عملیات آماده می‌شدند. شاید دیگر دلشان نمی‌خواهد مثل عاشورا فیلم رسوایی‌شان بر بام جهان طنین‌افکن شود. شاید می‌خواهند جلوی شکلگیری هر تجمعی را از ابتدا بگیرند. زهی خیال باطل.

شب بعد از شعارنویسی ساعت حدود دوازده متوجه ایست بازرسی شدم اما راه برگشت نبود. ماشین پر از اسپری سبز. در لاین بازرسی قرار گرفتیم و دستانم می‌لرزید. اسپری‌ها را زیر صندلی قایم کردم و ماشین ما جوان‌ها را که دید نوری چراغ قوه‌اش را در چشمانمان انداخت و گفت: بزن کنار. اعتراف می‌کنم لحظات بسیار سختی بود. چند بسیجی به سمت ما آمدند تا بازرسی کنند که دوستم سریع‌تر پیاده شد و با کارت شناسایی‌اش خودش را معرفی کرد و بعد از کمی صحبت در حالیکه من صدای قلبم را کنار اسپری‌های سبز می‌شنیدم به داخل ماشین برگشت. خاطره‌ی شب قبل از 22 بهمن برای ما پر از استرس و هیجان شد.

فردا پاسخ این کودتاچی‌های کوته‌فکر را خواهیم داد. چند ساعتی بیشتر باقی نمانده. از استرس خوابم نمی‌برد. فردا ما باز بیشماریم و از میان این جنگل تاریک باز هم جوانه‌های سبز امید علیه سیاهی‌ها به سوی نور فریاد خواهند کرد. اطمینان دارم روزی تاریخی را در پیش خواهیم داشت. ما پیروزیم و ما بی‌شماریم.

پ.ن. لازم است اضافه کنم به دلیل سرعت اینترنت در ایران و فیلترینگ، من قادر به پست کردن دو نوشته‌ی آخر نشدم، برای دوستی در خارج از کشور ای‌میل می‌کنم و او زحمت به‌روز کردن دریم لند را می‌کشد.

Send   Print

سبز را در خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام
به کشتن راه سبز امید آمده است
به اندیشیدن خطر مکن

بیست و دوم بهمنتان سبز باشد. من سه روز است نمی‌توانم پست جدید بنویسم. پشت دیوار فیلترینگ گیر کرده بودم. اینجا خودمان را در زندانی مجسم می‌کنم نامرئی که دیوارهایش را دژخیمان کودتاچی سیاه رنگ زده‌اند. دیوارنویسی و اسکناس نویسی را فراموش نکنید. فردا راهپیمایی باشکوه 22 بهمن سبز را از دست ندهید. این روزهای حساس تاریخ ایران را فراموش نکنید. اخبار بخوانید. خاطراتتان را بنویسید و سعی کنید در کارهای جمعی سبز مشارکت داشته باشید. آینده ایران سبز است در این هیچ شکی ندارم. تاریخ برای دیکتاتورها یکسان رقم می‌خورد. چند روز است سرعت اینترنت آنقدر کم است که نمی‌شود حتا ای‌میلی را چک کرد. براستی از چه می‌ترسند؟ از چشمه‌های جوشان دانایی و آزادی اطلاعات؟ یا از فریاد من و تو چون تنها مانند آنها نمی‌اندیشیم؟ دوستانم نهیب می‌زنند که دست‌بند سبزم را باز کنم و تند نباشم، من اما لبخند می‌زنم و دوست دارم در این راه سبز تاریخی نقشی داشته باشم تا چند سال دیگر خاطرات جذابی برای نوه‌هایم تعریف کنم. این سرنوشت ما بود و همه‌ی ما محکومیم تا برای فردایی بهتر و آزادتر بجنگیم. یادمان باشد فردا چشمان ندا و سهراب به دستان گره‌خورده‌ی ماست. در کنار هم هستیم و با هم، ما نمی‌ترسیم. همیشه پلیدی‌ها و سیاهی‌ها از نور خیره‌کننده‌ی آفتاب ترسیده‌اند. ما آفتابیم در میانه‌ی این شب تار. بدرخشید. چشمانش دارد کور می‌شود از درخشش حقیقت آشکار من و تو.

Send   Print

کاش می‌شد دیکتاتوری را هم مثل گوگل ریدر، مارک آل از رد بزنیم و صفرش کنیم.

Send   Print

در اینجا چار زندان است. و در هر زندان آزاداندیشی در بند. نکته‌ی جالب برای من این روزها اینست که دوستان عزیزی که دم از عدم تقلب می‌زنند چرا باز اینترنت را قطع می‌کنند و پیام کوتاه تلفن را مختل می‌کنند؟ از چه می‌ترسند؟ از سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند؟ آیا کسی را دیده‌اید که از سالگرد تولدش بترسد؟ اینها اینگونه‌اند. چند روز است آنقدر سرعت اینترنت کم است که نمی‌توانم مطلبی بنویسم. بی‌شک نابغه‌هایی که برگه‌های رای تانخورده را داخل صندوق چپاندند این روزها پایشان را روی سیم اینترنت گذاشته‌اند و خوشحال‌اند که اگر چنین کنند مردم در خانه خواهند نشست. مگر دفعه‌های قبل که اینکار را کردند جواب گرفتند؟ مگر عاشورا که تمام پورت‌های مسنجر و جی‌میل و ... بسته بودند ویدئوها در کمتر از چند ساعت در سایت‌های خبری جنایتشان را آشکار نکرد؟ دیکتاتور هم دیکتاتورهای قدیم.

+ و ما يادمان نمي رود ؛ « ليديز اند جنتلمن . وي گات هيم ! » ...

Send   Print

کاش می‌دانستند که با این فیلترینگ و قطع کردن اینترنت و بگیر و ببند‌های غیرقانونی و اعدام‌های از روی هراس برای ترساندن این جماعت بی‌شمار سبز، فقط قبر خود را عمیق‌تر می‌کَنند. کاش می‌دانستند.

Send   Print

آی آی آی ... میر حسین! شبمو ساختی.

در سالهای اول انقلاب اسلامی اکثريت مردم قانع شده بودند که انقلاب همه ساختارهايی را که می توانست منجر به استبداد و ديکتاتوری شود از بين برده است و من هم يک نفر از اين جمع بودم. ولی الان چنين اعتقادی ندارم. امروز هم عوامل و ريشه هايی را که منجر به ديکتاتوری می شود می توان شناسايی کرد و هم مقاومت در مقابل بازگشت به اين ديکتاتوری را که بايد گفت مقاومت مردم ميراث گرانبهای انقلاب اسلامی است. عدم سازگاری مردم با دروغ و تقلب و فساد که ما اين روزها شاهد آن هستيم به خوبی حضور اين ميراث را نشان می دهد. همان طور که بسته شدن فضای مطبوعاتی و رسانه ای و پر شدن زندانها و کشتن بيرحمانه مردم در خياباها که به صورت مسالمت آميز احقاق حقوق خود را خواستارند نشان دهنده حضور ريشه های استبداد و ديکتاتوری باقيمانده از نظام شاهنشاهی است. مردم دنبال آزادی و عدالت هستند و متوجه اند که دستگيری ها و اعدام ها با اغراض سياسی و در تعارض با قانون اساسی و قوانين رايج صورت می گيرد. آنها از رژيم شاهنشاهی نفرت دارند و در عين حال متوجه اند که با داد و ستدهای بی اهميت و بدون رعايت مراتب قانونی ممکن است عده ای به کام مرگ فرستاده شوند. تا امام جمعه بی رحمی که همواره از تبعيض و خشونت و تقلب دفاع کرده به قوه قضاييه دستمريزاد بگويد.

متن کامل ...