February 14, 2010
از انتخاب‌ها و مبارزه‌ها

خودم انتخاب کردم. هر روز صبح انتخاب‌های زیادی تا شب سر راه ما می‌ایستند. منم انتخابم دیروز این بود. به عنوان تنها پسر دعوت دوستم را که دختر بود پذیرفتم و در جمع دوستانش که باز همه دختر بودند من تنها پسر بودم. برایم قورمه سبزی درست کرده بود. می‌دانست دوست دارم. عالی بود. همه به من می‌گفتند سوگولی حرمسرا. حتمن می‌دانید وقتی مامان و باباها مسافرت می‌روند خانه‌ها تبدیل به مراکز تفریح و خوشگذرانی جوان‌ها می‌شود. این یک قانون نانوشته است. بودن در بین چندین دختر و دیدن زندگی و حرف‌های خصوصی‌شان بدون رودروایسی با من، تجربه جالبی بود. مخصوصن گاهی حرف‌هایی که با هم می‌زنند شوخی‌ها و متلک‌هایشان. ما پسرها فکر می‌کنیم این کلمات مخصوص ماست. آنقدر از دستشان خندیدم که دل درد گرفتم. دنیای یواشکی و زندگی اندرونی دخترها، دنیای سانسور شده‌ی این سی سال بوده است، هم در سینما و هم در نشریات. کسی چیز زیادی نمی‌داند. باید خودت با آن رودررو شوی، تا سبکی تحمل‌ناپذیر حقیقتی را کشف کنی که همواره کنارت در جریان بوده و تو بی‌خبر مانده‌ای.

شب هم انتخاب دیگری کردم. قرار بر مهمانی با حضور دیگر دوستان پسرشان بود. انتخاب کردم بمانم و احساسم را آزمایش کنم. برای مهمان‌ها خانه را تمیز کردیم. خرید کردیم. شب بیشتر تصمیم داشتم خودم را امتحان کنم. در زندگی شرایطی هست که باید در آن قرار بگیری. نمی‌توانی پشت تریبون برای مردم وعظ و خطابه کنی و ندانی در آن شرایط خودت چه احساسی خواهی داشت. شراب خوردیم همه با هم. وضعیت کاملن جالب و غریبه‌ای بود برای من. اینکه موقعیت یکسانی نداشته باشی با دیگر پسرها و خودت خوب بدانی دوستت با تو صمیمی‌تر است اما بخواهی شوخی‌ها و رابطه‌های دیگر را موازی با خودت تحمل کنی و با چشم هم ببینی. در دوستی‌ها گاهی هیچ چیز مشخص نیست. وقتی دوست دختر یا پسر کسی نیستی کافی است در چنین موقعیتی قرار بگیری تا به دست خودت حسادتت را تحریک کنی. و این همان چیزی بود که من آگاهانه می‌خواستم با آن مبارزه کنم. وقتی دوست پسر یا دختر کسی نیستی و هیچ تعهدی به کسی نداری احساس عجیبی پیدا می‌کنی از بودن در جمع. آنها هم شبیه همين احساس تو را در دلشان دارند. همه می‌خواهند در این مسابقه از هم سبقت بگیرند. اصل تنازع بقا را با چشمانت می‌بینی. هر پسری تقاضای توجه و صمیمیت بیشتری با دوست من می‌کرد و دلش می‌خواست بازی را ببرد. و من چون دوست پسر کسی نبودم و از تعصب‌‌های قبیله‌ای خودم را دور نگه می‌دارم قصدم تست کردن اندیشه‌هایم بود. آیا همه‌اش حرف‌ است یا وقت عمل طور دیگری رفتار می‌کنم؟

بودن در این فضای عجیب با اصل تنازع بقا و مسابقه‌ای که در جریان بود بسیار کمیاب و باارزش بود برای من. احساس چتربازی را داری که از هواپیما بیرون می‌پرد و بعد یادش می‌آید چترش را پشت در خانه جا گذاشته است. در عین حال از دیدن آزادی آدم‌ها لذت می‌بری اما دوست داری برنده تو باشی. چه خوب است که همیشه این مسابقه‌ها باشد در بین انسان‌ها. اینها زندگی را جذاب می‌کنند. کسی نامش روی کس دیگری نباشد به عنوان دوست پسر یا دختر و همه آزاد باشند که هر وقت از تو خطایی سر زد در دوستی‌شان تجدید نظر کنند. حدود این دوستی را خودتان تعیین می‌کنید. مخرج مشترک خواسته‌های دو طرف است. گاهی یک بوسه است و گاهی خوابیدن‌های طولانی و داغ. اما می‌دانی اگر روزی خواسته‌های دوست معمولی‌ات را از زندگی برآورده نکردی کسان دیگری هم هستند که در مسابقه شرکت کرده‌اند و می‌توانند جانشین تو شوند. من فکر می‌کنم تا جایی که می‌شود و امکان دارد باید ازدواج را به تاخیر انداخت و از شرکت در این مسابقه‌های پرهیجان لذت برد. چرا که اگر ازدواج کردی خودت را از این مسابقه‌ها و دنیای جذابشان معاف کرده‌ای و به عنوان تماشاچی باید از جایگاه، نظاره‌گر مبارزه‌ی تازه نفس‌ها باشی. همانطور دوست دختر و پسردار‌ها هم خودشان را با دست خودشان معاف می‌کنند. پس تا زمانی که توان دارید سعی کنید در رینگ بمانيد. این مبارزه‌ها مثل طعم مربای آلبالو روی کره‌ی صبحگاهی برای زندگی لازم‌اند.


http://www.dreamlandblog.com/2010/02/14/p/03,12,44/