يک روز نوبت ما خواهد رسید. که در میدان آزادی فریاد بزنیم. از صلح بگوییم و از آزادی. آنقدر بلند داد بزنیم که گلویمان یاری نکند. نوبت ما خواهد رسید که دستان هم را بگیریم و باز زنجیر سبز درست کنیم. باز ما میرسیم و دوباره هلهله در شهر راه میاندازیم. وقتی پیروز شدیم کمپین سبز کردن در و دیوار شهر راه میاندازیم. جشنواره فیلم سبز درست میکنیم. کتابهای سبز منتشر میکنیم پشت جلدش آن را تقدیم مادران سبز میکنیم. فیلم میسازیم و ابتدایش آن را ندا و سهراب و شهدای مقاومت سبز تقدیم میکنیم. داستان روزهای مقاومت را سریال میکنیم و هر شب با بچههای خانه مینشینیم و مرور میکنیم. یک هنرپیشه پیدا میکنیم شبیه ندا، یکی سهراب میشود، یکی امیر جوادیفر. فردا مال ماست. فردا سبز است. آن روز به خیابانها میریزیم و تا صبح شادی میکنیم. در تاریخ مینویسند و عکسهایمان در کتابهای تاریخی همه دنیا چاپ میشود. فردا روزی بچههایمان داستان جنبش سبز را در کتابهای درسیشان میخوانند و از ما میپرسند.
آن روز کسی را به جرم افکارش زندانی نمیکنند. روزنامهنگاری در زندان نیست و قلب تپندهی دختری کف خیابان از تپش نمیایستد. آن روز در زندانها به کسی تجاوز نمیکنند و سیاستمداری را از زندان برای اعتراف به تلویزیون دولتی نمیآورند. روزنامهها آنقدر چاپ میشوند تا خسته شوند. توقیف کلمهای ایست که دیگر بیاستفاده میشود. لبخند راز هر چهره است و ما برای همهی شهیدان سبز بناهای یادبود با نورهای زیبا و خیرهکننده در ورودی شهرها میسازیم. دیگر کسی قهرمانمان نیست. میرحسین و کروبی عکسشان کنار باقرخان و ستارخان در کتابها چاپ میشود. اما قهرمان خودمانیم که ماندیم و تکرار کردیم و خواندیم و ساختیم و کشیدیم و خندیدیم و زندگی کردیم تا در آخر دیکتاتور از بس شبها کابوسمان را دید، اعتراف کرد که: رنگ انقلاب شما را دیدم.