+ The Shawshank Redemption
Frank Darabont
این نامه را در آخرین روزهایی برایت مینویسم که دیگر لحظهشماریهایت به موعود نزدیک میشود. تاکنون به هیچ کودکی در شکم مادرش نامه ننوشته بودم و میدانم شاید این کار عجیب برای بعضیها اسباب مسخره کردن مرا فراهم کند. اما مهم نیست. مهم اینست که خواستم با تو حرف بزنم. اولین بار سیزده هفته بودی که دیدمت. در یک عکس قهوهای با جزئیات زیاد. شاید ندانی که همیشه آدم بزرگها عاشق جزئیات مفصل و کاملاند. آنها نمیتوانند عکسی را مجسم کنند که بهشان اطلاعات کافی ندهد و ساده و کلی باشد. آنها عاشق نکات باریکتر از مو هستند. برای همین عکس تو پر از نوشتههای کوچک و ریز در اطراف بود و در نگاه اول از اینکه این همه مشخصات و ویژگیهای ریز و درشت تو را عیان میکرد وحشت کردم. با خودم گفتم شاید اگر دست خودت بود دلت نمیخواست همهی رازها و دنیای کوچکت را دکترهای فضول روی عکست بنویسند.
و با گذشت روزها و ماهها تا امروز که در آستانهی هفتهی سی و نهم هستیم تو بزرگتر و بزرگتر شدی و دل ما برای دیدن تو بیشتر و بیشتر آب شد. راستش را بخواهی نمیدانم چند سال دیگر میتوانی این متن را بخوانی؟ یا اگر بخوانی چه احساسی خواهی داشت؟ نمیدانم اصلن نوشتهای از یک دوست دور برایت چند روز قبل از به دنیا آمدنت جالب خواهد بود یا نه؟ نمیدانم بزرگتر که شدی آیا یک آدم بزرگ واقعی خواهی شد یا مثل من یک بچهی بازیگوش میمانی و سعی میکنی با درآوردن ادای آدم بزرگها راهی به دنیای سخت و خشنشان بیابی. نمیدانم موسیقی دوست خواهی داشت و با شنیدن صدای ساز پدر و مادرت دلت میلرزد؟ نمیدانم آیا از آنهایی خواهی شد که صبح تا شب را پشت میز، درس میخوانند یا دوست داری خودت زندگی را با سفرهای طولانی و پیچیده تجربه کنی.
آرزوی همه ما که این سوی دنیا هستیم اینست که زودتر تو را ببینیم. شاید این برای تو کمی ناخوشایند باشد و دنیای آرام و ساکت و گرمت را به هیاهو و سر و صدای ما ترجیح بدهی. شاید ریتم نازنین و یکنواخت قلب مادرت را بیشتر از تلاطم و بالا و پایینهای زندگی سخت ما دوست داشته باشی. حق هم داری. اما به ما هم حق بده که بخواهیم تو را زودتر ببینیم و کمکت کنیم همانی شوی که تمام این مدت به آن فکر کردهای. گرچه خیلی دوری از من اما از همینجا انگشت کوچک دست راستم را در انگشت کوچک دست راست تو حلقه میکنم و قول میدهم که در زندگیات بتوانی روی کمک من حساب کنی. ما منتظر دیدن اولین لبخند تو به دنیای خودمان هستیم. و این اولین نامهای بود که تو دریافت کردی و لذت اولین بودنش سهم من شد. نامهام را در حالی تمام میکنم که نمیدانم باید تحویل کدام اداره پست بدهم تا به تو برسانند. شاید نگه دارم تا روزی خودم برایت بخوانم.
هفتهی آخر اسفند با شور دیدار بانو الف گذشت. برای بار دوم در سال هشتاد و هشت با هم خوابیدیم. یکبار اردیبهشت و اینبار در روزهای آخر اسفند. حتمن میدانید اتفاقهای مهم زندگی آنقدر فراوان نیستند که روزمره شوند و تو بتوانی هر روز لذتش را ببری. سریع میآیند و میروند و تو باید ماهها و سالها طعماش را فقط مزهمزه کنی و با یادش تنها خوش باشی. مهم اینست که بدانی این فرق دارد و از گونهای دیگر است. حالا وقتش است که تکمهی رکورد را بزنی و همهی دو ساعتی که در سال شاید یک یا دو بار نصیبت شود را ضبط کنی. چون میدانی ماههای زیادی باید بیایند و بروند تا باز این ثانیههای رقصان به رویت لبخند بزنند.
آن روز در آغوش من بانو از پسری که چند ماه پیش دلش را برده بود برایم گفت. این راز جدید بین ما شد. بانو درگیر یک رابطهی ثابت است و ما رازهایمان را باید محکم و با اطمینان برای هم نگه داریم. برایم جالب بود که عاشق شده. عشق ممنوع هیجان و لذتش و سرگشتگیاش بیشتر است. منم از دخترانی که باهشان دوستم برایش گفتم. از اخلاقهایشان و کارهایمان و رابطهمان. بعضیهایشان را دیده بانو، مرا نصیحت میکرد که چرا تا حالا با فلانی نخوابیدهای؟ منم دلایلم را برایش گفتم. با یک بطری شراب از میخانهی کوچک و مخفی من خانهام را ترک کرد. و دیگر ندیدمش.
دیروز زنگ زد. وقتی نیست میدانم حالش خوب است و درگیر زندگی و رابطهاش است. گفت برای یک سفر خارجی ایران را ترک میکند. تولدش را تبریک گفتم. اولین نفر شدم. اولین بودن همیشه همراه با یک خوشحالی بینظیر است که فقط اولینها میتوانند درکش کنند.
اینکه بانو الف باشد در زندگی من خودش یک الماس بیقیمت است در دستان لرزانم. ما نه زیاد صحبت میکنیم و نه زیاد هم را میبینیم. اما میدانیم در بدترین شرایط او هست. کسی هست که رازت را کامل و از ته دل بتوانی به او بگویی. کسی هست که میتوانی بدون هیچ حرفی و در سکوت مطلق با او بخوابی. همین که باشد کافی است. مهم نیست او مال تو نیست. هیچ کس مال هیچ کس نیست. او باید باشد. چه دور، چه نزدیک، او باید خوشحال باشد، بخندد و عاشق شود. از رابطهاش راضی باشد و همین کافی است. همین بودنش کافی است. این یک شعار روشنفکرانه و توخالی نیست. من این نوع رابطه - که برای خیلیها احمقانه جلوه میکند- را زندگی میکنم. این سبک زندگی را ترجیح میدهم به رابطههای ملکی سند خورده شش دانگ و طلاقهای عاطفی و ادامهی اجباری و از سر زور رابطهای کپک زده.
پ.ن. هنوز گردنبند فیروزهای اش بر گردنش بود.
+ به سلامتی بانو الف گوش کنید: Sarah Slean. Willow
بوی عیدی
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهیدودی وسط سفرهی نو
بوی یاس جا نماز سفرهی مادربزرگ
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخوردهی لای کتاب
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فکر قاشقزدن دختر ناز چشمسیاه
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفت شده تو گنجهها
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشکشده لای کتاب
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گمشدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
با اینا بهارو باور میکنم !
ترانه: شهیار قنبری
آهنگساز: اسفندیار منفردزاده
+ با گرامافون قدیمی سرزمین رویایی و با صدای فرهاد گوش کنید
+ بهار دلنشین. استاد بنان. گوش کنید
+ ببینید: پیام نوروزی میرحسین موسوی
+ ببینید: پیام نوروزی کروبی
+ ببینید: صدای الله و اکبر بامهای تهران بعد از سال تحویل
داستان بهاریه امسال جالب است. از چندی قبل دوستانی که چند سال است خواننده سرزمین رویایی هستند خرده گرفته بودند که چرا من هر سال از یک نوشتهی مشترک و عکسهای ثابت برای نوروزها استفاده میکنم. این شد که تصمیم گرفتم امسال دکوراسیون نوروزی سرزمین رویایی را تغیر بدهم. سفرهی هفت سین خودمان را انتخاب کردم و از دست راست خودم و انگشتان اشاره و میانه که سال پرکاری را گذرانده بودند کمک گرفتم تا تصویر بالا را درست کنم. امیدوارم سال صبر و استقامت برای همهی ما پر از شادی و آزادی باشد.
+ کامنتها برای دید و بازدید عید در سرزمین رویایی باز هستند.
وقت خداحافظی است. باید بدرود بگوییم به هشتاد و هشت. که شکل دو تا V برعکس روی تقویم نشست و دستان ما را سرافراز V کرد. باید با شادیهای شبهای خرداد خداحافظی کنیم. با استرس عصر بیست و دوم و دردها و بغضهای بیست و سوم. دستهای در هم و فریادهای بیست و پنجم. شهدای بیست و نهم و سی خرداد. باید با تصویر خونین ندا و گردن بسته شدهی امیر جوادیفر خداحافظی کنیم. با شبهای الله و اکبر بر بام و شعارهای روی دیوار. چهلم شهدا در بهشت زهرا ظهرهای تف زدهی تابستان هشتاد و هشت. که داغ شد و ماند بر دلمان. سیزده آبان، شانزده آذر، درگذشت منتظری در قم و عاشورا. آنها که زیر گرفته شدند، دانشجویانی که روی زمین کشیده شدند، آنها که بدون اتهام در انفرادی غمگین شدند، مادرانی که غصه خوردند و خبری از در نرسید. بیست و دوم بهمن و نگاههای پر استرس، صدای غمگین و اشکهای مادر سهراب در شورای شهر، شبهای ترس و دلهره، روزنامههای توقیف شده، دهانهای بسته شده، شکنجهها و دردهای بیصدا که کسی نفهمید و فقط در دل خودمان ماند. روزی در آبی و بزرگ اوین به بغض در گلوی ما شهادت خواهد داد.
باید خداحافظی کنیم با همهی سیاهپوشان روزهای کودتا. با باتومهای سیاه در آسمان، با آن چماقهای سنگین که به گردهی پیر و جوان نشست. باید با لگدهای سربازان به در آهنی آپارتمانی که پناهمان داده بود و لحظههای دلهره و خون و مهربانی کسانی که نمیشناختیم خداحافظی کنیم. آنچه میماند در دلهای ما امید و استقامت است. نهال سبزی است که روزبهروز بلندتر و سرافرازتر میشود. مگر میشود فراموش کنیم؟ اینبار حافظهی تاریخیمان پاکنشدنی است. ما سبز بودیم و سبز شدیم و سبز میمانیم. به برگهای یاسهای زرد بهاری قسم میخوریم که تا وقتی باشیم خاطرات خونین و دردآور هشتاد و هشت را تعریف خواهیم کرد و فراموش نکنیم روزهای خاکستریاش را. ما مینویسیم، میگوییم، میخوانیم، میدانیم، میخندیم، سبز میمانیم تا روزی بهار سبز را در ایران سبزمان جشن بگیریم. این سختترین مبارزه است. امیدواریم و سبز، این تنها راه برای پاسداشت خون گرم شهیدان سبز است.
در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین
جای میدهند
جوی هزار زمزمه درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد
هر کجا که خواست
در روشنایی باران
در آفتاب پاک
این یک بیماری مزمن است. آماده نبودن برای آمدن بهار را میگویم. انسانهای زیادی به آن مبتلایند. کمی دلسردی و افسردگی چاشنی این روزهای زندگی ماست. اتفاقهای مهم زندگی همیشه در زمانی میافتد که آمادگیاش را نداری. برای همین کسی باور نمیکند فردا شب یک سال پیرتر خواهد شد. معمولن آدمها در حین رخ دادن یک فاجعه تنها کاری که ازشان برمیآید تماشا کردن است. شاید باید زودتر آماده میشدیم. به هر روی من یادم نمیآید هیچ سالی آمادگی برای بهار داشته باشم. گرچه خوشحالم اما یک غم پنهانی و بغض آرام سر سفرهی هفت سین همیشه همراهم بوده که توضیحش کار مشکلی است.
+ گرامافون سرزمین رویایی را چاق کنید: کوچ بنفشهها با صدای فرهاد
چهارشنبه سوری جالبی بود. بانو لولیتا گفت همراه من نخواهد آمد. گفت: در باغ دوستان پسر دیگرش بیشتر خوش میگذرد. اما خواهر لولیتا من را دعوت کرد و من بدون او با خانوادهاش رفتم. ما اینگونه دوستی میکنیم. با مادرش و پدرش و خواهرش خوش گذراندم. صدای ترقه و انفجار و فشفشه شهر را روی سرش گذاشته بود. من مجسم میکردم کودتاچی رفته زیرزمين تا کمتر این سیل بلند صداهای شادی مردم را بشنود. چه مقاومت مدنی جالبی بود بر خلاف تمام فتواهای درباری. یاد پهلوی دوم افتادم که صدای فریاد مردم تهران شبها آزارش میداد. اینها با چه کسانی میخواهند بجنگند؟ با یک ملت؟ با یک نسل؟ با همهی دانشجوهای کشور؟ با همهی اساتید دانشگاه؟ با همهی خندههای بر لب؟ مشکل اینها چهارشبه سوری و سیزده بدر و شب یلدا نیست. اینها از آن قسمتهایی از تاریخ که خودشان وجود نداشتهاند متنفرند. مثل همهی دیکتاتورهای دیگر. که حتا تاریخ کشور را با سالهای حکومتشان هماهنگ کردند. اینها با ریشه و قدمت و اصالت مشکل دارند. با آزادی آنجا که طعم تلخش دهانشان را میآزارد. این ملت پیروز است تا وقتی این همه جوان امیدوار و زنده دل دارد.
فقط چهارشنبه سوری مانده بود که سبز بشود که فردا شب خواهد شد. با این لشکرکشی که من دیدم در شهر امشب، فکر کنم کودتاچی خیلی از آتش میترسد. این روزها غیر از او و دیکتاتور کسی حوصله سال جدید و بهار را ندارد. کاش میشد برای کسانی که چنین خسته و بیحوصله هستند یک ماه به ماههای آخر سال اضافه شود تا حالمان سر جایش بیاید. آدمبزرگها برای همهی مشکلاتشان راه حلی پیدا میکنند غیر از همین حس مزخرف آخر سالشان. که دلشان نمیخواهد سال نو شود و یک سال دیگر اضافه شود و کمکم همین روزهایی که امسال بودند تا چند روز دیگر تبدیل به پارسال شوند.
رفتیم ورزش کنیم. شاید یکی از مفرحترین کارهای روزهای تعطیل به جز سکس و موسیقی گوش دادن ورزش باشد. او مثل یک پسر بچهی ده ساله که مشقهایش را تمام کرده خوشحال بود که با لباسورزشیهای نواش بیرون میآید. قدم زدیم و راه رفتیم. حرف زدن و صحبت کردن بدون توجه به زمان سوتفاهمها را در دوستیها از بین میبرد و دوباره احساس تازه شدن دوستی به آدم میدهد. او از آنهایی نبود که سریع و با عجله راه میروند تا به انتهای قراردادشان با خودشان برسند و باز به گوشهی خمودهی آپارتمانشان برمیگردند، آرام راه میرفت و شمرده برایم خاطراتش را تعریف میکرد. از دوست پسرهای قبلیاش و کسانی که بهش عاشق بودند. من با ذوق و علاقه گوش میدادم و چیزی که بیشتر موجب لذت من از پیادهرویمان میشد نگاه ممتد مردان و حتا زنان خیابان به او بود. من خوشحال بودم که با چنین فرشتهای قدم میزنم. بگذارید اعتراف کنم. اگر از خودم هم میپرسید جوابم صادقانه بود. اصلیترین نقطهی اشتراک ما در تنفر از دروغ است. برای همین او وقتی حوصلهی من را ندارد و با دوستان پسر دیگرش بیرون است به من میگوید و چند روز پیش هم که باران میآمد و من با دوستی دیگر بیرون بودم به او گفتم. این بزرگترین و تلخترین حقیقت رابطهی ماست. همین تنفر از دروغ را میگویم.
با لباسهای ورزشیمان رفتیم در کافهی دنجی و خوشمزهترین خوراکیاش را سفارش دادیم و از این سفارش خودمان کلی ذوق کردیم و تا وقتی که گارسون برایمان سفارشمان را آورد کلی با دمهایمان گردو شکستیم. وقتی سیر شدیم به یک کار هیجانانگیز دیگر فکر کردیم. هفتهی قبل از عید نباید صحنهی شلوغی بازار و خیابانها را با مردمی در شتاب برای خرید از دست داد. بعد که از نگاه کردن مردم با سبدهای در دستشان خسته شدیم مقابل خانهشان با بوسهی سادهای از گونهاش خداحافظی کردیم.
اگر در کشوری دیکتاتوری زندگی میکنید حتا پس از یک کودتای رسوا هم میتوانید دنبال دلیلهای سادهای برای ادامهی زندگی و امید به آینده باشید. این تنها راهی است که در پیش دارید. جز این میتوانید افسرده و ساکت و ناامید و با زبانی آلوده به ناسزا به وضعیت موجود در اتاق تاریکتان کز کنید و عمر خود را به دست باد بسپرید. اما از من به شما نصیحت که بزرگترین و مخوفترین دیکتاتورها در مقابل امید دل مردم سرزمینشان زانو زدهاند. هفتهی آخر سال را خانه منشینید و بیرون بروید و امید در دلتان بکارید و به همشهریهای سبزتان لبخند بزنید. بهار سبز در راه است، هفتهی آخر و جنب و جوش سبز و چهارشنبه سوری را از دست ندهید. دیکتاتور از هر لبخندی بر لب و دل ما بیشتر از خشم دیو سه سر میترسد.
+ سوزن گرامافون سرزمین رویایی را روی صفحه بگذارید و گوش کنید:
Sarah Slean. Hopeful Hearts
بعضی حرفها خار کوچکی است در قلبات. اما مثل یک بمب اتم روی یک دشت پر از شقایق، همه چیز را نابود میکنند. همیشه حرفهای درگوشی از آنجا آغاز میشود که حماقتش را آشکار کند. جستجو در احوال شخصی شما وقتی دردناکتر است که توسط دوستان نزدیک و به روز و مثلن آگاه و روشنفکرتان انجام شود. اینکه ببینی هنوز دغدغهاش اینست که تو با او خوابیدهای یا نه؟ بعد مثل یک عروسک کوکی نظرش را میگوید و تو کلیدش را پیدا نمیکنی تا خاموشش کنی. اینجاست که آرزو میکنی کاش روی صورت آدمها دری وجود داشت که در این مواقع میشد راحت روی پاشنه چرخاندش و بست. من فقط نگاهش کردم. اینطور مواقع دلم میخواهد او حداقل دوستم نباشد. اینطوری راحتتر میشود تحملش کرد. دلم میخواهد درش را ببندم و بروم دنبال زندگی خصوصیام. دلم میخواهد روزی در شهری زندگی کنم که هیچوقت هیچ کس حتا دوستانت، سرشان را نخواهند از پنجرهی زندگیات داخل کنند. جایی که سکوت و تاریک و روشن زندگی آدمها ارزشمند باشد.
نوشته بود:
مهم نيست که او مال تو باشد. اگر میدانی در اين جهان کسی هست که با ديدنش رنگ رخسارت تغيير میکند و صدای قلبت آبرويت را به تاراج میبرد مهم نيست که او مال تو باشد مهم اين است؛ که فقط باشد زندگی کند لذت ببرد و نفس بکشد.
شب 8 مارس همیشه فکر میکنم در سال گذشته چند بار زن را رعایت کردم. حرفهای پنهانی چند نفر را گوش دادم. به چند نفر بیشتر از توانم کمک کردم. و کدام زن مستاصل در قوانین متحجر کشورم را کمک کردم شاید حتا با چند جملهی امیدوارکننده برای آینده. خیلی ساده و کوتاه میشود جواب این معادله را بدست آورد که ما جزو کدام دسته هستیم؟ آنها که هر روز و همیشه دم از حقوق برابر با زنان میزنند و در اندرونی خود آن کار دیگر میکنند و یا گروهی که ادعایی ندارند و بیشتر از دیگران از تساوی حقوق زنان حمایت میکنند.
شاید وقتش رسیده که قبل از آنکه داد سخن برانیم کمی فکر کنیم آیا خود به حرفهایمان ایمان داریم یا نه؟ من تنها میتوانم حس کنم زندگی با زن معنی و مفهوم مییابد. و خودم را انسان نمیدانم اگر لحظهای احساس کنم روی حق کسی به خاطر جنسیتش، دیناش، عقیدهاش، سبک زندگیاش، ملیتاش؛ پا گذاشتهام. خودم را انسان نمیدانم. بیایید همه با هم برای دنیایی برابر و مساوی برای همه تلاش کنیم.
بعد از بیست و چهار ساعت فقط یادم میآید دیشب مست خانه برگشتم. جلوی در بودم که دیدم دختر همسایه را هم یک بی ام دبلیو سفید پیاده کرد. دختر همسایه ما به پسرهای بی ام دبلیو دار علاقهی زیادی دارد و من هیچ سوالی در ذهنم دربارهاش ایجاد نشد. با هم وارد ساختمان شدیم. وقتی دیدم او انتخاب کرده که پلهها را به جای آسانسور بالا بریم منم بدون هیچ فکری نظرش را قبول کردم و کنارش از پلهها بالا میرفتم.
کنار هم حرف میزدیم اما الان یادم نیست از چه چیزهایی. بیشتر شبیه همان حرفهای تکراری برای شروع یک مکالمهی کوتاه بود. چند پاگرد را که بالا رفتیم. ناگهان من ایستادم. او هم ایستاد. بی هیچ معطلی و فکری سرم را نزدیکش بردم و صورتش را بوسیدم. او هم صورتم را بوسید. این سریعترین و بیفکرترین بوسهی من در عمرم بود. بعد باز بالا رفتیم با هم و دیگر به بوسهمان فکر نکردم. شب قبل از خوابیدن داشتم به صورتش و کارهایش فکر میکردم و خوشحال شدم که یک هیجان جدید به زندگیام اضافه شد. هیجان دیدن دوبارهی او در راهپلهها با خانوادهاش یا تنها. باید وضعیت جالبی باشد. اینکه از کنار هم عبور کنیم و هر دو صحنهی امشب را در ذهن مرور کنیم.
این یک تجربه شخصی است. که تا وقتی دوست معمولی هستیم همه چیز خوب و آرام پیش میرود. یک نمودار یکنواخت بالا رونده. اما رابطهمان از روزی که واژهی دوستت دارم یا عاشقت هستم را تصمیم میگیرم خرج کنم تغییر میکند. حالا دیگر گارد میگیرد. کمتر پیدایش میشود. تماسهایش کم میشود. انگاری چیزی را که میخواسته شنیده و پیدا کرده است. دلش ارگاسم میشود و شاید در تب و تاب شنیدن این جمله دیگر نیست. خیالش راحت میشود. میرود جایی دیگر که ببیند آنجا هم همین را میشوند یا نه؟ آنجا هم یک دوست دوست داشتنی هست یا نه؟ شاید دلش نخواهد از دوست معمولی فراتر رویم. دل من هر چه عميقتر میرود در دوست داشتناش و هر چه زیباییهای بیشتری از او را کشف میکند او همانجا ایستاده است. فقط نگاه میکند و کمی لبخند میزند اگر بزند.
حالا من طالب او میشوم و او شاید میداند برگ برنده را دارد. او با سرعت بیشتری دور میشود و من هر چه میدوم نمیرسم. واقعن چرا؟ گاهی هرچقدر بیاعتنا باشی و دلسرد و بیاحساس، شاید جواب عاشقانهتری از طرف مقابل بگیری. زندگی چقدر نکتههای ظریف دارد که باید فقط با عینک ته استکانی مادربزرگها ببینیشان. خیلیها هستند که هیچ اهمیتی به این تار و پودهای ظریف زندگی نمیدهند. فقط احساس عشق را میشناسند و اینکه خوششان میآید و کمی سکس و بچهداری. این تار و پودهای رابطهها چقدر زیبا و بیانتها هستند. اگر اهل دقت باشید.
امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
انکس که خریدار بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای خریدارم نیست
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: فرهاد. آلبوم برف. رباعیات
خواستم چیزی بگویم. بغض کردم. فکر کردی حرفی ندارم و رفتی. خواستم بگویم دلم برایت تنگ میشود. اما تو نشنیدی و حسرت گفتنش بر دلم ماند.
+ گوش کنید: Sarah Slean
Night Bugs. Eliot
این درختهای کوچه از چه روی شکوفه دادهاند؟ آسمان برای که ابری است؟ هوا برای چه کسانی بهاری است؟ دل ما را نمیبینید که داغ دارد که تنگ است؟ دل کوچک ما را نمیبینید که خون است؟ با شما هستم خاله بهار به من نگاه کن. نمیبینی؟ خندهای بر لبی نیست. محض دلخوشی. نوروز و بهار پیشکش قبای مخملات. عمو نوروز در اوین به بند است. عصای چوبیات را به در کدام خانه میزنی خاله؟ امسال کسی انتظار شکوفه و گل ندارد از تو. اینجا همه غمگین غصهدار و لب برچیده، بغض به گلو، گریه بر دل، نشستهاند و چاره میکنند که چه گناهی کردند که سزاوار این حجم ماتم شدند؟ برو آنجا که تو را منتظرند.
+ گوش کنید: اولین نجوا
مهیار محمد علی زاده. شورانگیز
دلت که بگیرد و تنگ شود، باید تسلیم شوی. دستهایت را ببری بالا و رو به زندگی نکبت فریاد بزنی. کسی صدایت را نمیشوند، دیگران نیز دستهایشان چون تو بالاست. هر کسی با زبان خودش با چشمانی اشکبار از این غم موج زننده در هوای خاکستری این روزهای سرزمین ات فریاد میزند. بهار در راه است و همه در عجب اند که با چه رویی سبزه بر خاک قرمز گلگون تصمیم رستن میگیرد به رسم هر ساله.
پنجرهها کوچک میشوند و دیوارها همهی حجم خانه را پر میکنند. رنگهای شاد و زنده فرار میکنند و سیاهی چون چادری کریه بر سر همهی ما اجبارن کشیده میشود. دری برای فرار وجود ندارد. این خانه را هیولاهای قصهها تسخیر کردهاند. آنها فضولات تخیلات و توهمات یک جامعه را یک جا میبلعند. حتا دیده شده توانستهاند از پس ماندهی افیونی به نام دین تغذیه کنند و زنده بمانند. حکمرانی آنها به اندازهی عمر گل یخ طول خواهد کشید.
خانه سیاه است. این روزها خانه سیاه است. اندکی نور حکم اقیانوسی را دارد برای ماهی جا مانده از دریا. بالا و پایین میپرد. خودش را به هر دری میزند تا باز به جوی حقیری برسد که راه به دریاهای بیانتها دارد. ماهی سبز کوچک توقیف میشود، زندانی میشود، اعتراف میکند، لغو امتیاز میشود، شکنجه میشود، دلش میگیرد گوشهی سلول و هنوز بالا و پایین میرود. امید دارد. گناهی نیست. هوا هنوز قرمز بود و بوی خون میداد. شبگردی در کوچه آواز میخواند. او هر سال به وقت روییدن بنفشهها از این کوچه عبور میکند. میخواند: اگر داغ دل بود ما دیدهایم. اگر خون دل بود ما خوردهایم. پنجرههای سیاه و چرکین آخرین دروازه برای شنیدن صدای شبگرد بود. امسال شبگرد دوشنبه ده اسفند را برای آواز غمگین اش در کوچههای شهر انتخاب کرده بود.