بعضی حرفها خار کوچکی است در قلبات. اما مثل یک بمب اتم روی یک دشت پر از شقایق، همه چیز را نابود میکنند. همیشه حرفهای درگوشی از آنجا آغاز میشود که حماقتش را آشکار کند. جستجو در احوال شخصی شما وقتی دردناکتر است که توسط دوستان نزدیک و به روز و مثلن آگاه و روشنفکرتان انجام شود. اینکه ببینی هنوز دغدغهاش اینست که تو با او خوابیدهای یا نه؟ بعد مثل یک عروسک کوکی نظرش را میگوید و تو کلیدش را پیدا نمیکنی تا خاموشش کنی. اینجاست که آرزو میکنی کاش روی صورت آدمها دری وجود داشت که در این مواقع میشد راحت روی پاشنه چرخاندش و بست. من فقط نگاهش کردم. اینطور مواقع دلم میخواهد او حداقل دوستم نباشد. اینطوری راحتتر میشود تحملش کرد. دلم میخواهد درش را ببندم و بروم دنبال زندگی خصوصیام. دلم میخواهد روزی در شهری زندگی کنم که هیچوقت هیچ کس حتا دوستانت، سرشان را نخواهند از پنجرهی زندگیات داخل کنند. جایی که سکوت و تاریک و روشن زندگی آدمها ارزشمند باشد.