چهارشنبه سوری جالبی بود. بانو لولیتا گفت همراه من نخواهد آمد. گفت: در باغ دوستان پسر دیگرش بیشتر خوش میگذرد. اما خواهر لولیتا من را دعوت کرد و من بدون او با خانوادهاش رفتم. ما اینگونه دوستی میکنیم. با مادرش و پدرش و خواهرش خوش گذراندم. صدای ترقه و انفجار و فشفشه شهر را روی سرش گذاشته بود. من مجسم میکردم کودتاچی رفته زیرزمين تا کمتر این سیل بلند صداهای شادی مردم را بشنود. چه مقاومت مدنی جالبی بود بر خلاف تمام فتواهای درباری. یاد پهلوی دوم افتادم که صدای فریاد مردم تهران شبها آزارش میداد. اینها با چه کسانی میخواهند بجنگند؟ با یک ملت؟ با یک نسل؟ با همهی دانشجوهای کشور؟ با همهی اساتید دانشگاه؟ با همهی خندههای بر لب؟ مشکل اینها چهارشبه سوری و سیزده بدر و شب یلدا نیست. اینها از آن قسمتهایی از تاریخ که خودشان وجود نداشتهاند متنفرند. مثل همهی دیکتاتورهای دیگر. که حتا تاریخ کشور را با سالهای حکومتشان هماهنگ کردند. اینها با ریشه و قدمت و اصالت مشکل دارند. با آزادی آنجا که طعم تلخش دهانشان را میآزارد. این ملت پیروز است تا وقتی این همه جوان امیدوار و زنده دل دارد.